۵/۲۹/۱۳۸۸

مرغ باران می کشد فریاد دایم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر باران؟ ...
"احمد شاملو"

۳/۲۱/۱۳۸۸

چرا این ایدئولوژی نمی‌تواند باعث تغییر شود؟
وقتی در دوران شبه اصلاحات فرصت طلایی تغییرات اساسی و بنیادی در حوزه‌های مختلف اجتماعی، اقتصادی و سیاسی از دست رفت و دولتی که نتوانست (که معتقدم بیشتر نخواست) با تکیه به قدرتی که مردم (نشان دموکراسی) در اختیارش نهاده بود، دست به اقدامی مؤثر؛ هر چند اندک و تدریجی؛ بزند، تصور می‌رفت که مردمی که آرای‌شان؛ که مظهر خواست‌ها و آرزوهای‌شان بود؛ سوخت، تن به ادامه این روند ندهند. مردم کم‌حوصله‌ای که حفاظت از دموکراسی را وظیفه دولت می‌دانند نه نهادهای مردمی و با تجربه ناکام مانده معتقد به ادامه مسیر نیستند، از سر یأس و یا دقیق‌تر بی‌خیالی مفرط، ناتوانی دولت را با ناپختگی سیاسی خود تکمیل می‌کنند. اما پس از یک دوره آزاردهنده و دردسرساز تصمیم به بازگشت دوباره به نقطه اول می‌گیرند. اشکال در کجاست؟ نگاه شخصی‌ام به این مسئله شاید از یک قضاوت کارشناسانه؛ که داعیه آن را ندارم؛ به دور باشد اما فرض بر این می‌گذارم که آرای مردم بار دیگر دولتی پُر امید را بر سر کار آورد. از این می‌گذرم که سابقه ناخرسند در یاد مانده‌ام از دوران کودکی و نوجوانی‌ام از این دولت امید چه بغض فروخفته‌ای را بیدار کرده است، اما نمی‌توانم فراموش کنم که تجربه اخیر مردم از بی‌فایده ماندن انتخاب‌شان، چه فضای مرده‌ای را گسترش داد. در خوشبیانانه‌ترین حالت، این چه تغییر؛ هرچند نامحسوسی؛ بود که تداوم نیافت و منجر به آنچه شد که نباید می‌شد؟ اصلاً تغییری محقق شده بود؟ به گمانم حتی به آنچه حق قانونی، طبیعی و مشروط مردم هم بود، ذره‌ای دست نیافتیم. نباید از بسط مجازی فضای آزاد آن دوران به گزینه موفقیت فکر کنیم. در بهترین و بازترین شرایط سیاسی، این ایدئولوژی برآوردکننده نیازها، خواست‌ها، آرمان‌‌ها و امیدهای واقعی مردم نیست. چرا که خواست مردم (آن که با رای خود باید در جستجوی پاسخ مطالبات خود نیز باشد) با بستر فکری، مشرب سیاسی و نگاه اجتماعی این دولت امید اگر متناقض ننامم باید بگویم ابداً هم‌راستا نیست و نخواهد بود. حقوق مردم، برتر از تمامی باورهای این دولت با استقبال رو به رو شده از جانب جامعه است.

۲/۰۶/۱۳۸۷

...
در این تاریکی‌آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر برکرد، می‌پوشد از این طوفان رخ آیا صبح؟
« نیما یوشیج»

۱/۲۲/۱۳۸۷

آتشکده یزد
همه چیز از آتشکده آغاز شد. سال را در حیاط آتشکده، در کنار سفره هفت سین دیگران، نو کردیم. ساده و صمیمی. هلهله مردمی که سال را با پایکوبی و دست افشانی خاص خود شروع کردند، دیدنی بود. آتش آتشکده هزار و پانصد سال روشن بود. با چوب درخت‌های زردآلو و بادام می‌سوخت. معماری عمارت آتشکده چهارگوش و در حین سادگی، زیبا و پاک بود. آیین خاصی برگزار نشد. به گمانم محدودیتی وجود داشت. محدودیتی که در روزهای بعد در بازدید از خانه‌ای زرتشتی به وضوح دیده شد. گرچه اقلیت‌های قومی، مذهبی و حتی سیاسی از این فضاها برای کسب مقبولیت استفاده می‌کنند. اما قضاوت زمانی رنگ حقیقت به خود خواهد گرفت که هر اقلیت محجوب با ایدولوژی نهفته در درون خود به اکثریتی دژخیم تبدیل نشود.

۱/۱۵/۱۳۸۷

برای مسافر روزهای بهار

هنوز در سفرم.
خیال می‌کنم
در آب‌های جهان قایقی است
و من – مسافر قایق- هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم
و پیش می‌رانم.
مرا سفر به کجا می‌برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بی‌خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

«سهراب سپهری شاعر مسافر»

۱/۰۸/۱۳۸۷

سوءتفاهم
شاید گزنده‌ترین حالت در یک زندگی اجتماعی زماتی اتفاق افتد که در فضایی پُر از سوءتفاهم و سوءظن به سر برید. هیچ از دو وضعیت ممکن و احتمالی، توانایی بر هم زدن چارچوب این چنین قوام یافته را به تمامی ندارند. اول آن که تحمل این فضا در درازمدت، با توجه به نبود اراده‌ای برای زدودن آن، سهل است و راحت ولی رهگشا نیست و سایه سنگین آن بر سر هر فردی حتی بی‌اعتنا و منفعل، هم‌چنان باقی می‌ماند. دوم آن که میدان‌داری و حریف‌طلبی در این باب، راهی است دایره‌ای شکل و چرخه‌ای متصل که در چنبره سوال و جواب بی‌پایانِ تبرئه و تخطئه، درجا خواهد زد و به تکرار در پی اثبات خواهی بود آنچه را که بدیهی است. گاهی فراموش خواهی کرد که کیستی و چه حق و سهمی از زندگی از آن توست و به یاد نخواهی آورد که در این مسیر یک سویه، سر به دیوار کوفتن را انتخاب کنی و یا در تخیل خود رهایی را نقاشی نمایی. آن چنان که با تنگری این حباب خواهد ترکید و جای خود را به احساسی دوگانه می‌دهد که چاره‌ای روشن در آن نیست. در کنار از دست دادن ویژگی‌های انسانی، روابط اجتماعی چنان در چاردیوار بغض و کینه فرو رفته است که کمترین آسیب آن از دست دادن اعتماد به نفس و شکیبایی است.

۱۲/۲۹/۱۳۸۶

تحول
نقطه آغاز هر تغییری ممکن است از یک واژه مفرد، از جمله و کلامی تند و گزنده، از حادثه‌ای نامنتظر و تکان‌دهنده و یا هر پدیده و رفتار دیگری که آدمی به فکر فرو برد، شروع شود. البته اگر قوه تفکری مانده باشد! چه اغلب آدمیان از باب تلنگری از دامن غیب، چند صباحی به چله نشستن و گذر عمر دیدن و غور در درون و بساط سیر و سلوک فراهم کردن را از خود دریغ نمی‌کنند. اما تعجب آنجا است که این سفر از بیرون به درون با چشیدن دوباره لذت آسان‌گیری بر خود، سودای بازگشت را به جان می‌اندازد. شیوه‌های رفتاری و سخنان ریز و درشت متملقانانه، در گیجی و گنگی درک این موضوع می‌افزاید که آیا با موجوداتی متنوع و متکثر روبه‌رویی و یا قوه تشخیصت ناتوان از پی بردن به قاعده بازی است. به نظر می‌رسد تناقض‌ها و تغییر مسیرهای پی در پی، راهی است برای دوری از به چالش کشیده شدن. از این باب که پاسخگوی اعمال خود بودن، کمی سخت و فراتر از دایره منفعت‌جویی است. در این زمانه، تحول واژه‌ای دستمالی شده است. به همین صراحت می‌توان گفت که چرخش به هر زاویه‌ای که بخواهی و بازگشت به هر دلیلی که نخواهی توضیح‌اش دهی و یا حتی خود را قانع سازی، نه تحول، بلکه تلون است. سالکان و عارفان جدید، رایاکاران عصری هستند که در پی جلب توجه‌ای، ناز نگاهی و یا تحفه‌ای رنگین نه از سوی پروردگارشان بلکه از مخلوق خدای‌شان می‌باشند. آغاز به سادگی از چشم بستن و لحظه‌ای درنگ کردن و سر را به عقب بردن و مست در رویا فرو رفتن و با نفسی عمیق خود را از آنچه تا به اکنون در آن اسیر بوده‌ای، رها ساختن است. نه اسباب و مقدمه می‌خواهد و نه زمینه‌چینی و سفره‌اندازی. تصمیم و اراده‌ای استوار می‌خواهد که گاهی خسته از تکرار، که زندگی را و مفهوم‌اش را به یکباره تهی ساخته و رنج جانکاه روزمرگی را و از خود دور شدن را که به جانت انداخته، یکسره به دور انداخته و خود را به جریان متلاطمی که ساحل امن و سکون رسوب یافته را به امواج رهایی برساند، بسپاری. در این روزها که بوی بهار به تن طبیعت می‌نشیند، از خود بپرسیم که آیا زندگی همان است که اکنون غرق در آنیم؟

بیش از اینها، آه، آری
بیش از اینها می‌توان خاموش ماند.
« فروغ فرخزاد»

۸/۱۹/۱۳۸۶

ژاپن
سفرم به ژاپن مثل یک هایکوی زیبا، کوتاه بود و شگفت‌انگیز. شاید آنچه با آن مواجه بوده‌ام در این کشور شرقی تمامی حقیقت نباشد و مبنای قضاوت هم قرار نگیرد. اما هر آنچه بر دیدگانم می‌دوید، همه مهربانی بود و صبوری و لبخند. میزبانی این مردمان دقیق، همه لطف بود و معرفت. احترام موج می‌دواند و دوستی بود و قناعت. مردمی پُر تلاش و پُر نقش و نگار. آسودگی را در کنار تلاطم زندگی به راستی دیدم. افسوسم بر این است که چرا برای دیدن دوستی دیرین همان شباهنگام عزم نکردم و تنها به صدای متینش پس از بیست‌و‌شش سال قناعت کردم. به امید دیدار آفتاب تابان.

۴/۱۶/۱۳۸۶

هفت
هفت برایم نشانه‌ای از باستان است و شورانگیز. توهم خرافه ندارم اما پیشکش امیدوارانه‌ای از آینده در این روز هفتِ هفتِ هفت بردلم پنهان است. شادا که آرزوی‌مان در جایی نهفته باشد!

۳/۱۴/۱۳۸۶

فدایِ دامنِ آبیت بگردم ...

ای کاش که شانه‌ی سرت می‌بودم
چون جامه، همیشه در برت می‌بودم
ای کاش چو پیچکی به گِردِ گل‌سرخ
پیچیده به دور پیکرت می‌بودم.

او با نگهی کرد مرا رام و گریخت
بر بست به دور پای من دام و گریخت
او کفتر من بود، ... هزارن افسوس
یک دم ننشست بر لب بام و گریخت

شیرینی یک فسانه بودم، ای کاش!
در نزد تو جاودانه بودم، ای کاش!
گفتی که ترانه‌ات به قلبم ره کرد
ای کاش من آن ترانه بودم، ای کاش!

«طاهر غزال، شاعر زیباترین ترانه‌های مردم ایران»

۲/۱۴/۱۳۸۶

یا حق
برای اینکه ردی و خطی از تو بر هر جا و کجا بماتند دست به افاضات بلند و کوتاه برای مشتی رمال و دغل نزن. در برابر چشم دیگران غرق الفاظ من درآوردی نشو. گاهی تخم چشِ یارو را با تیرکمان مگسی هدف نگیری که دفعه بعد، بعد از اینکه کله‌ات گرم شد حیف‌ات بیاد حتی لیچار بار طرف کنی. باز داری می‌زنی جاده خاکی. غصه به دلمان می‌کنی. وادارم می‌کنی با کله برم تو شکمت. دست وردار. اون مرد هنرمند هم از بی‌اطلاعی‌اش است که با هر بی‌مرامی به طور غیر رسمی حرف رد و بدل می‌کند تا یکی از راه برسد و حکم صادر کند که آهای! آزادی بیان با صراحت لهجه، لجن مال شد! ای کاش به جای پیشنهاد مرور، از آن گنجینه پُر و پیمان عبور می‌کردی و می‌کردند. هنوز جا دارد که ما تبدیل بشود به ماها! جناب، خط و ربطت را جای دیگه خرج کن. مخلص.

۱/۳۱/۱۳۸۶

کینه
اینکه در زمانه‌ای ایستاده‌ایم که فرصت برای واکنش به هر کلام و واقعه‌ای اندک است و در بسیاری از مواردِ شاخص، الزاماً خردمندانه هم به نظر نمی‌آید، دریغ تازه‌ای نیست. گاهی چاره‌ای نیست که برای زدودن مضمونی فرسوده و نخ‌نما و به شدت تهی از معنا، قسمتی از گوشه دنج تنهایی‌ات را به تلاطم بی‌فایده‌ای وا ‌داری. بی‌فایده از آن نظر که نه مرا و ما را که سکوت دولت‌مان مدت‌هاست در زنجیر بند و بست زمانه و روزمرگی درآمده، آرام می‌بخشد و نه تو را و او را که سرگرمی دلخواهش را از کج‌فهمی مفهوم دوستی و در بی‌اعتنایی به احترامی متقابل جستجو می‌کند، پشیمان می‌سازد. نه عذر کردار ناپسند و نه ادب گفتار نسنجیده را گردن می‌نهد و نه از آن نظر گاه ظفرمندانه و برتری‌جویانه کودکانه که ردی از حُمق و بی‌خبری از خود به جا می‌گذارد، دل می‌کند. هر ارتباطی دو سوی دارد و هر سو حقوقی که در پناه گفتگویی سالم و با پرهیز از نگاهی بدخواهانه، حق جسارت به فردیت و حتی قومیت دیگران را از تو سلب می‌کند. راستی که آنچه همه می‌دانند، همه چیز نیست بلکه آنچه را که می‌خواهند بدانند، فقط می‌دانند.

راه جنگل اوهام گم ست
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو خورشید حقیقت باید.
« هوشنگ ابتهاج شاعر معاصر »

۱۱/۱۴/۱۳۸۵

جنایت
هر جنایتی از آدمی ساخته است!
باور کنید!
داروی جاودانگی را کشف خواهد کرد!
می‌گویید نه؟
این خط،
این نشان ...

« حسین پناهی شاعر دژکوه »

۷/۰۸/۱۳۸۵

الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالی‌ات شکٌر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
بُت چینی عدوی دین و دل شد
خداوندا دل و دینم نگه‌دار
از آن افیون که ساقی در مِی افکند
حریفان را نه سر ماند و نه دستار
چه ره بود این که زد در پرده مطرب
که می‌رقصند در هم مست و هوشیار؟
به روی ما، زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده‌ایم، ای بخت بیدار
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار
خِرد هر چند نقد کاینات است
چه سنجد پیش عشق کیمیاگر؟
سکندر را نمی‌بخشند آبی
به زور و زر میسر نیست این کار
به مستوران مگوی اسرار مستی
حدیث جان مپرس از نقش دیوار
به یُمن رایت منصور شاهی
عَلم شد حافظ اندر نظم اشعار.

«حافظ شیرازی»

۱۰/۰۵/۱۳۸۴

فنون وارد كردن شوك Shock Tactics
نویسنده: ساكي Saki

در يك بعدازظهر اواخر بهار، ” اِلا مك‌كارتي “ در كنسينگتون گاردنز روي يك صندلي سبزرنگ نشسته بود و با بي‌حالي به دورنماي كسل‌كننده پارك خيره شده بود. ناگهان در آن تابش گرم شمايل يك نفر در پيش زمينه اين تصوير ظاهر شد.
او با متانت صدا زد: ”سلام، برتي!“ وقتي شمايل به صندلي رنگ‌شده رسيد، نزديك‌ترين همسايه‌شان را ديد كه با بي‌تابي روي صندلي لم داده بود و با علاقه به او نگاه مي‌كرد؛ ”بعدازظهر بهاري مطبوعي است.“
گفته برتي با سردي توأم بود كه اٍلا احساس نگراني كرد. تا قبل از رسيدن برتي آن بعدازظهر تنها چيز بي‌نقص آن روز بود.
پاسخ برتي مناسب اما ساختگي بود كه به نظر مي‌رسيد سوالي دارد كه در ترديد پرسيدن است.
اٍلا به سوال نپرسيده جواب گفت: ”بيشتر به خاطرآن دستمال‌‌هاي زيبا متشكرم.“ و با كمي دلخوري ادامه داد: ”آنها دقيقاً چيزهايي بودند كه مي‌خواستم، تنها يك چيز وجود دارد كه اين رضايت را از بين مي‌برد.“
برتي با نگراني پرسيد: ”چه اتفاقي افتاده؟“ از اين مي ترسيد كه دستمالي كه انتخاب كرده بود مخصوص خانم‌ها نبوده باشد.
اٍلا گفت: دلم مي‌خواست همين كه آنها به دستم رسيد، نامه‌اي بنويسم و از تو تشكر كنم.“ كه ناگهان آسمان برتي ابري شد.
او با اعتراض جواب داد: ”تو كه مادر مرا مي‌شناسي، او همه نامه‌هاي مرا باز مي‌كند و اگر بفهمد كه من هديه‌اي به كسي داده‌ام تا دوهفته درباره آن صحبت خواهد كرد.“
اٍلا گفت: ”يقيناً در سن بيست سالگي ... “
برتي حرف او را قطع كرد: ”من در ماه سپتامبر بيست ساله خواهم شد.“
اٍلا پافشاري كرد: ”در سن نوزده سال و هشت ماه بايد اجازه داشته باشي كه مكاتبات شخصي داشته باشي.“
”قاعدتاً بايد اين‌طور باشد اما وسايل شخصي من شامل آن نمي‌شود. مادرم هر نامه‌اي كه به خانه‌مان مي‌آيد باز مي‌كند، حالا مي‌خواهد مال هركسي باشد. من و خواهرهايم بارها و بارها در اين باره داد و فرياد راه انداخته‌ايم اما او به كارش ادامه مي‌دهد.“
اٍلا شجاعانه گفت: ”اگر جاي تو بودم راهي براي توقف اين كار پيدا مي‌كردم.“ و برتي احساس كرد كه درخشندگي هديه‌اي كه مشتاقانه اهدا كرده بود، به خاطر محدوديتي كه در برابر تشكر كردن ديگران ايجاد شده بود، در حال از بين رفتن است.
” كلاويس “، دوست برتي وقتي كه آنها در استخر شنا در غروب آن روز همديگر را ديدند، از برتي پرسيد: ” موضوعي پيش آمده؟“
برتي جواب داد: ”چرا مي‌پرسي؟“
كلاويس گفت: ”چون نگاهت از افسردگي حزن‌انگيزي پوشيده است. شايد واقعيت چيز ديگري باشد. آيا از دستمال‌ها خوشش نيامد؟“
برتي وضعيت را شرح داد.
او اضافه كرد: ”تو مي‌داني كه آزار دهنده است، وفتي يك دختر بخواهد برايت نامه‌اي بنويسد ولي نتواند آنرا بفرستد، مگر از راه غيرمستقيم و مخفيانه.“
كلاويس گفت: ” هيچ‌كس نمي‌داند آن كس كه عبادت مي‌كند چگونه از آن لذت مي‌برد. الان بايد مقدار قابل‌توجه‌اي از نبوغم را بكار ببرم تا توجيه‌اي براي ننوشتن نامه به مردم بيابم.“
برتي با بي‌ميلي جواب داد: ”اين يك شوخي نيست. تو نمي‌تواني چيز خنده‌داري از اين موضوع كه مادرت همه نامه‌هايت را باز مي‌كند، پيدا كني.“
”براي من خنده‌دار اين است كه تو اجازه مي‌دهي او اين كار را انجام دهد.“
”من نمي‌توانم متوقف‌اش كنم. من در اين باره مشاجره كرده‌ام ... “
”تو روش مستقيمي براي اعتراض، آن طور كه من انتظار دارم بكار نمي‌بري. حالا اگر هر دفعه كه يكي از نامه‌هايت باز شد، تو به پشت روي ميز شام دراز بكشي و غذا بخوري، و يا تمام خانواده را نيمه شب براي شنيدن شعرهاي مذهبي ” بليك “ كه از بر كرده‌اي؛ بيدار كني، گوش‌هاي شنواي بيشتري براي اعتراض‌هاي آينده خواهي داشت. مردم توجه بيشتري به حرف‌هايت در زمان صرف غذا يا زمان استرحت از خود نشان مي‌دهند، حتي قلبشان هم خواهد شكست.“
برتي با دلخوري گفت: ”اوه، بي‌فايده است.“ و با شيرجه زدن درون استخر، آب را به سر‌تا‌پاي كلاويس پاشيد.
يك يا دو روز بعد از اين گفتگو در استخر شنا بود كه يك نامه براي ” برتي هيزنت “ درون صندوق نامه‌هاي خانه‌شان انداخته شد، و بلافاصله در دست‌هاي مادرش قرار گرفت. خانم هيزنت يكي از آن افراد تهي مغز بود كه مسايل ساير مردم برايشان جذابيت هميشگي دارد. هرچه خصوصي‌تر باشد، آنها مصمم‌تر هستند كه موضوع را باز كنند و هرچه جالب‌تر باشد، آنها بيشتر تحريك مي‌شوند. او در هر حال اين نامه خصوصي را باز خواهد كرد؛ در حقيقت نشانه خصوصي روي نامه، بوي خوش و نافذي را پخش مي‌كند كه تنها دليل براي شتاب او در باز كردن نامه است، بدون هيچ‌گونه فرصت سبك و سنگين كردن موضوع. نتيجه احساسي كه به او پاداش داده مي‌شود در پشت تمام اين انتظار قرار دارد.
نامه اين‌گونه شروع شده بود: ”برتي، ”كاريسيمو“، من نگرانم كه تو آيا شجاعت انجام آن را خواهي داشت، آن كار شجاعت زيادي مي‌خواهد. جواهرات را فراموش نكن. آنها جزييات كار هستند، اما من از جزييات لذت مي‌برم.
ارادتمند هميشگي.
” كلاتايد “
مادرت نبايد از وجود من باخبر شود. اگر سوال كرد، سوگند بخور كه چيزي درباره من نمي‌داني.“
سال‌ها خانم هيزنت با پشتكار مكاتبات برتي را براي يافتن ردي از احتمال ولخرجي و گرفتاري‌هاي دوره جواني، جستجو كرده‌ و سرانجام سوظن‌هايي كه با اشتياق كنجكاوي او را تحريك مي‌كردند، با اين دست‌آويز عالي توجيه مي‌شدند. كه يك نفر غريبه با نام كلاتايد به برتي نامه‌اي تحت عنوان مجرمانه ”هميشگي“ مي‌نويسد، به اندازه كافي هيجان‌انگيز است، حتي بدون آن اشاره مبهم به جواهرات. خانم هبزنت مي‌تواند داستان‌ها و نمايشنامه‌هايي را به ياد آورد كه جواهرات در آنها نقش مهيج و آمرانه‌اي ايفا مي‌كنند، و در اينجا، زير سقف خانه او كه وي همه‌چيز را پيش از آن كه اتفاق بيفتد، مي‌پايد، پسرش توطئه‌اي را پي‌ريزي مي‌كند كه جواهرات در آن صرفاً جزييات بامزه تلقي مي‌شوند. برتي تا يك ساعت ديگر به خانه نمي‌آمد، اما خواهرانش براي سبكبار كردن رسوايي سنگين درون ذهن مادر، در دسترس بودند.
او جيغ زد: ”برتي در دام يك زن عفريته افتاده است.“ و افزود: ”نامش كلاتايد است.“ مثل اين‌كه او فكر مي‌كرد دخترانش بهتر است همه‌چيز‌هاي ناگوار را يكباره بدانند. با دور نگهداشتن دخترها از حقايق اسف‌بار زندگي، نتايجي به دست مي‌آيد كه بيشتر مضر هستند تا مفيد.
تا زماني كه برتي برسد به خانه، مادرش هر حدس و گمان محتمل و غيرمحتملي را به عنوان راز مجرمانه پسرش مطرح كرد؛ اما خواهرانش عقيده خود را محدود كردند به اين كه برادرشان ضعيف‌تر از آن است كه آدم شروري باشد.
سوالي كه برتي قبل از وارد شدن به سرسرا با آن مواجه شد، اين بود: ”كلاتايد كيست؟“ انكار او در اين كه چيزي درباره چنين شخصي نمي‌داند با انفجار خنده‌هاي تلخ مادرش همراه مي‌شد.
خانم هيزنت فرياد زد: ”چه خوب درست را ياد گرفتي.“ اما وقتي فهميد كه برتي قصد ندارد روشني بيشتري به كشف او بدهد، طعنه او به خشمي بزرگ تبديل شد.
او غريد: ”حق نداري شام بخوري تا زماني كه همه‌چيز را اعتراف كني.“
پاسخ برتي عجله براي جمع‌آوري آذوقه از پستو براي اين مهماني ناگهاني و حبس كردن خودش در اتاقش بود. مادرش مكرراً با در بسته اتاق پسرش مواجه مي‌شد و فرياد مي‌زد و بر بازخواست‌هاي متوالي‌اش پافشاري مي‌كرد كه فكر مي‌كردي اگر سوالي بپرسي اغلب يك جواب كافي است تا نتيجه نهايي حاصل ‌شود. برتي هيچ كمكي به حل فرضيات نمي‌كرد. يك ساعت از اين گفتگوي بيهوده و يك‌طرفه گذشت كه يك نامه ديگر به نام برتي با مُهر خصوصي در صندوق نامه‌ها ظاهر شد. خانم هيزنت مثل گربه‌اي كه موشي را از دست داده و بار دوم به طور ناگهاني به چنگش آورده، به نامه حمله برد. اگر آرزو مي‌كرد كه افشاگري بيشتري به دست ‌آورد، مسلماً نأميد نمي‌شد.
نامه اين گونه آغاز شده بود: ”پس واقعاً كار را انجام داده‌اي. داگمر بيچاره. من آلان دلم برايش مي‌سوزد. خيلي خوب انجام دادي، تو پسر شروري هستي، پيشخدمت‌ها همه فكر مي‌كنند كه خودكشي بوده است. هيچ سروصدايي نخواهد شد. بهتراست به جواهرات دست نزني تا بازجويي‌ها تمام شود.
كلاتايد.“
تمام چيزهايي كه خانم هيزنت پيش از اين به روش داد و فرياد انجام داده‌ بود به آساني كنار گذاشته شده بود، به طوري كه او با سرعت از پله‌ها بالا رفت و محكم به در اتاق پسرش‌كوبيد.
”پسره تيره‌بخت، تو با داگمر چيكار كردي؟“
پسرش تند گفت: ”داگمر اينجاست؟ بايد آلان پيش جرالدين باشد.“
خانم هيزنت هق‌هق‌كنان گفت: ”چرا بايد اين‌طور بشود، من كه تمام سعي‌ام را مي‌كردم كه تو پيش از غروب در خانه باشي. فايده ندارد چيزي را از من پنهان كني؛ نامه كلاتايد همه‌چيز را روشن كرد.“
برتي پرسيد: ”آيا او گفته است كه كيست؟ من چيزهاي زيادي درباره او شنيده‌ام. مايلم چيزهاي ديگري درباره محل زندگي‌اش بدانم. جدا،ً شما اگر به اين كار ادامه بدهيد، من مي‌روم و يك دكتر مي‌آورم؛ من گاهي به اندازه كافي در مورد چيزهاي بي‌ارزش داد سخن داده‌ام، اما هرگز چيزهاي خيالي را وارد حرف‌هايم نكرده‌ام.“
خانم هيزنت جيغ زد: ”اين نامه‌ها خيالي هستند؟ درباره جواهرات و داگمر و تئوري خودكشي چه مي‌گويي؟“
هيچ راه‌حلي از درون اتاق خواب براي حل مشكلات به بيرون درز نكرد، اما آخرين پست غروب، نامه ديگري براي برتي آورد و مفاد آن براي خانم هيزنت اسراري را فاش كرد كه قبلاً توسط پسرش آغاز شده بود.
”برتي عزيز“ و ادامه داشت:”اميدوارم اين نامه‌هاي مسخره فكرت را پريشان نكرده باشد. من آنها را با نام جعلي كلاتايد فرستاده‌ام. يك روز به من گفتي كه پيشخدمت‌ها يا كساني در خانه شما در نامه‌هايت فضولي مي‌كنند، بنابراين من فكر كردم برايشان نامه‌اي بنويسم كه تا آن را باز مي‌كنند موضوع هيجان‌انگيزي براي خواندن داشته باشند. اين شوك براي آنها مفيد است.
ارادتمند،
كلاويس سن‌گريل.“
خانم هيزنت تا اندازه‌اي كلاويس را مي‌شناخت، و نسبت به او احساس خوبي نداشت. چندان دشوار نبود كه اين احساس از ميان سطرهاي اين حقه موفق، به او دست بدهد. به حالت سرزنش در اتاق برتي را كوبيد.
”يك نامه از طرف آقاي سن‌گريل. تمامش يك حقه احمقانه بود. بقيه نامه‌ها را هم او نوشته بود. چرا؟ كجا داري مي‌روي؟“
برتي در را باز كرد؛ كلاه و پالتو در دست داشت.
”مي‌خواهم بروم و دكتر را بياورم و شما را ببيند كه آيا موضوع ديگري در ميان نيست. البته تمام آنها حقه بود، اما هيچ فرد سالمي نمي‌تواند تمام آن مزخرفات در مورد قاتل و خودكشي و جواهرات را باور كند. شما به اندازه كافي در يك و دو ساعت گذشته سر و صدا در اين خانه ايجاد كرده‌ايد.“
خانم هيزنت ناليد: ”چرا من آن نامه‌ها را باور كردم؟“
برتي گفت: ”من بايد بدانم چرا آنها را باور كرديد، اگر شما براي به دست آوردن هيجان، مكاتبات شخصي ديگران را انتخاب كرده‌ايد، اين اشتباه شما است. به‌هرحال، من مي‌روم دكتر را بياورم.“
اين بهترين فرصت براي برتي بود و او آن را مي‌دانست. مادرش از اين حقيقت آگاه بود كه اگر اين داستان درز كند او به نظر همه مسخره مي‌آمد. او مايل بود حق‌السكوت بپردازد.
او قسم خورد: ”من ديگر هرگز نامه‌هاي تو را باز نخواهم كرد.“
و كلاويس ديگر لازم نبود بنده جانسپار برتي هيزنت باقي بماند.

۲/۱۲/۱۳۸۴

لوييز Louise
نويسنده: ساكي Saki

هكتور هو مونرو ملقب به ساكي نويسنده تواناي انگليسي بود كه در جنگ جهاني اول كشته‌شد. داستان‌هاي او لذت‌بخش و توأم با كلمه‌هاي غامض و جملات پيچيده است
كه پس از انتشار به طنز پُر بار آنها پي مي‌بريم.

ليدي بينفورد بيوه گفت: “چاي دارد سرد مي‌شود، بهتر است زنگ بزنيد كه مقداري چاي بياورند.”
سوزان ليدي بينفورد زن مسن خوش‌بنيه‌اي بود كه در بيشتر عمرش با يك بيماري خيالي دست به گريبان بود. كلاويس سن‌گريل با بي‌ادبي مي‌گفت كه او در مراسم تاجگذاري ملكه ويكتوريا دچار سرماخوردگي شد كه هرگز تركش نكرد. خواهرش جين ترابل‌استنسن كه چند سالي كوچكتر از او است، گيج‌ترين زن در ميدلسكس بود.
در حالي كه براي آوردن چاي زنگ مي‌زد با خوشحالي گفت: “امروز بعدازظهر به طور غيرعادي حواس من جمع بود. من همه افرادي را كه مي‌خواستم دعوت كردم و همه خريد‌هايي را كه به خاطرشان بيرون رفته‌بودم، انجام دادم. حتي به خاطر داشتم كه در فروشگاه هارود؛ لباس ابريشمي كه براي تو در نظر گرفته بودم، امتحان كنم. اما يادم رفته بود اندازه تو را با خود ببرم. به همين علت نتوانستم آن را بخرم. و من واقعاً فكر مي‌كنم اين تنها چيزي بود كه در تمام امروز بعدازظهر فراموش كرده بودم. جالب نيست؟”
خواهرش پرسيد: “با لوييز چكار كردي؟ با خودت بيرون نبردي؟ او گفته بود كه مي‌خواهد بياييد.”
جين فرياد كشيد: “اي‌ داد بيداد! من با لوييز چكار كردم؟ من بايد او را جايي جا گذاشته ياشم. اما كجا؟ چه بد! كجا گمش كردم؟ من نمي‌توانم به ياد بياورم در خانه كري‌وود، لوييز را جا گذاشتم يا فقط ورق‌ها را كه براي بازي بريج برده بودم؟ مي‌روم به لُرد كري‌وود تلفن كنم و پيدايش كنم.”
او در تلفن پرسيد: “آيا شما هستيد لُرد كري‌وود؟ من جين ترابل‌استنسن هستم. مي‌خواهم بدانم شما لوييز را ديده‌ايد؟”
جواب آمد كه: “لوييز! تقديرم اين بود كه آن را سه بار ببينم. بار اول كه مجبور به ديدنش شدم، تحت تأثير قرار نگرفتم. اما موزيكش كمي مرا جذب كرد. با اين وجود فكر نمي‌كنم بخواهم در حال حاضر آن را دوباره ببينم. شما مي‌خواهيد جايي در لُژتان به من پيشنهاد كنيد؟”
“اُپراي لوييز، نه! دختر برادرم؛ لوييز تربل استنسن. و فكر مي‌كنم ممكن است او را در خانه شما جا گذاشته باشم.”
“امروز بعد از ظهر شما ورق‌ها را پيش ما جا گذاشتيد. من درك مي‌كنم، اما فكر نمي‌كنم دختر برادرتان را جا گذاشته باشيد. اگر اين‌طور بود نوكر من حتماً به شما يادآوري مي‌كرد. آيا جا گذاشتن دختر برادر مثل جا گذاشتن ورق‌ها بين مردم دارد مُد مي‌شود؟ اميدوارم نشود. بعضي از اين خانه در ميدان بركلي عملاً جايي براي اين نوع چيزها ندارند.”
جين خبر داد كه او در كري‌وود نبود. فنجان چاي را كنار زد. “حالا فكر مي‌كنم شايد من او را جلوي پيشخوان فروشگاه سلف‌بريج جا گذاشته‌ام. ممكن است به او گفته باشم، آنجا يك لحظه منتظر بماند تا من بروم و لباس ابريشمي را در نور، بهتر ببينم. ممكن است وقتي كه فهميدم اندازه تو همراهم نيست، به سادگي فراموشش كرده باشم. در اين صورت او هنوز آنجا نشسته است. تا كسي به او نگويد تكان نمي‌خورد. لوييز هيچ ابتكار عملي ندارد.”
بيوه در جواب گفت: “تو گفتي كه لباس را در فروشگاه هارود امتحان كردي!”
“من گفتم؟ شايد در فروشگاه هارود باشد. من واقعاً به ياد نمي‌آورم. آنجا يكي از مكان‌هايي است كه همه در آن مهربان، دلسوز و علاقمند هستند. آن‌قدر كه آدم متنفر مي‌شود كه حتي يك قرقره نخ را از آن محيط دلنشين بدزد.”
“من فكر مي‌كنم تو لوييز را گم كرده‌اي. من دوست ندارم تصور كنم كه او در آنجا در ميان يك عده غريبه است. فرض كن شخص نادرستي بخواهد با او حرف بكند.”
“غيرممكن است، لوييز حرف نمي‌زند. من هيچ وقت يك موضوع ساده نيافتم كه او چيزي براي گفتن درباره‌اش داشته باشد. آيا تو اين‌طور فكر نمي‌كني؟ من احتمال مي‌دهم تو درست مي‌گويي. واقعاً فكر مي‌كنم كه سكوت او در مورد سقوط كابينه ريبوت مسخره بود. ببين مادر عزيزش چقدر عادت داشت به پاريس برود. اين نان و كره بسيار باريك بريده شده است و قبل اين‌كه به دهانت ببري، خُرد خواهد شد. آدم احساس پوچي مي‌كند، از اين‌كه مثل ماهي قزل‌آلا در يك آن جست بزند و لقمه را در هوا بقاپد.”
بيوه گفت: “من خيلي تعجب مي‌كنم كه تو مي‌تواني اينجا بنشيني و يك چاي دلچسب بنوشي در حالي‌كه دختر برادرت را گم كرده‌اي.”
“طوري صحبت مي‌كني انگار من به جاي گم كردن موقتي او، در گورستان كليسا جا گذاشتمش. مطمئنم به زودي به ياد مي‌آورم كه او را كجا جا گذاشته‌ام.”
“تو به هيچ مكان مقدسي نرفتي؟ شايد او را در حوالي كليساي وست‌منيستر يا سنت‌پير در ميدان ايتون ول كرده‌اي، بدون آنكه قادر به آوردن دليل مناسبي باشي كه چرا او آنجاست. او در وضعيت موش و گربه بازي درمانده مي‌شود و به رجيناد مك‌كنا فرستاده خواهدشد.”
جين در حالي كه با ترديد به تكه‌هاي نيم‌خورده نان و كره نگاه مي‌كرد، گفت: “بسيار زشت است، ما به سختي مك‌كنا را مي‌شناسيم و كار خسته‌كننده‌اي است كه به منشي مخصوص و بي‌مسوؤليت آنجا تلفن كنيم، شرح حال لوييز را بدهيم و درخواست كنيم او را براي شام به خانه برگردانند. خوشبختانه من امروز به هيچ مكان مقدسي نرفتم، اگرچه با ديدن يك دسته مبلغ مسيحي گيج شدم. دسته چهار نفره آنها بسيار جالب توجه بود. آنها با آنچه من به صورت دسته‌هاي هشت نفره به ياد داشتم كاملاً تفاوت داشتند. آنها پيش از اين عادت داشتند ژوليده و نامرتب باشند، همراه با لبخندي زوركي به دنيا. و حالا آنها آراسته و خودنما همراه با زيورآلات زرق و برق‌دار شبيه به بستري از گل‌هاي شمعداني با ايماني مذهبي بودند. يك روز لورا كاتل‌وي در پله‌هاي مترو خيابان دوور به آنها پيوست و درباره كارهاي نيكي كه آنها انجام مي‌دهند، صحبت كرد و اينكه اگر وجود نداشتند چه زياني به بار مي‌آمد. من گفتم گران‌ويل بيكر مطمئناً مايل است اشخاصي همانند اين افراد را دعوت كند. اگر تو بخواهي چيزهايي شبيه به آنها بگويي، مثل لطيفه به نظر خواهد آمد.”
بيوه گفت: “من فكر مي‌كنم تو بايستي كاري براي لوييز انجام دهي.”
“من سعي مي‌كنم به ياد بياورم كه آيا وقتي داشتم با آدا اسپلويكسيت صحبت مي‌كردم با من بود؟ من تقريباً آنجا اوقات خوشي داشتم. آدا مثل همبشه سعي مي‌كرد آن زن نفرت‌انگيز؛ كورياتوفسكي را به من تحميل كند. با اينكه كاملاً خوب مي‌دانست كه من از او متنفرم. و در يك لحظه، نسنجيده گفت؛ او مي‌خواهد خانه فعلي‌اش را ترك و به خيابان لوور سيمور نقل مكان كند. من جواب دادم؛ اگر به مدت طولاني آنجا به سر برده باشد، احتمال دارد اين كار را انجام دهد. آدا تا سه دقيقه چيزي نفهميد، بعد از آن حركت بي‌ادبانه‌اي انجام داد. نه، من مطمئنم لوييز را آنجا جا نگذاشته‌ام.”
ليدي بينفورد گفت: “اگر بتواني به درستي به خاطر بياوري او را كجا ترك كرده‌اي، بيشتر به اصل موضوع نزديك مي‌شويم. تا اين اطمينان‌هاي بي‌ثمر تو. بنابراين آنچه كه ما تا آلان مي‌دانيم اين است كه او در كري‌وود يا پيش آدا اسپلويكسيت و يا در كليساي وست‌مينستر نيست.”
جين اميدوارانه گفت: “اين جستجو به يك نكته كوچك منتهي مي‌شود، من بيشتر تصور مي‌كنم كه او بايد وقتي به مارني مي‌رفتم همراه من بوده باشد. من مي‌دانم كه به مارني رفته‌ام، زيرا به ياد دارم كه ديدار دلنشيني با مالكوم داشتم. اسمش چيست؟ تو ميداني چه كسي را مي‌گويم. براي مردمي كه اسم كوچك غيرمعمولي دارند امتياز بزرگي است، زيرا لازم نيست به خاطر بياوري كه نام ديگرشان چيست. البته من يكي دو نفر ديگر را با نام مالكوم مي‌شناسم. اما هيچ‌كدام از آنها به اين خوش‌آيندي نيستند. او به من دو تا بليت تئاتر عصر يكشنبه‌ها مبارك در ميدان اسلون را داد. من احتمالاً بليت‌ها را در مارني جا گذاشتم. اما خيلي بد شد كه آنها را به من داد و من گمشان كردم.”
“آيا فكر مي‌كني كه لوييز را آنجا جا گذاشتي؟”
“مي‌توانم تلفن كنم و بپرسم. آه، رابرت! قبل از اينكه وسايل چاي را تميز كني، مي‌خواهم كه به مارني در خيابان رجنت زنگ بزني و بپرسي آيا من دو تا بليت تئاتر و دختر برادرم را امروز بعد از ظهر در فروشگاه آنها جا نگذاشته‌ام.”
پيشخدمت پرسيد: “دختر برادرتان، مادام؟”
“بله، دوشيزه لوييز با من به خانه نيامد و من مطمئن نيستم كه او را كجا جا گذاشته‌ام.”
“دوشيزه لوييز تمام بعد از ظهر را در طبقه بالا بوده‌ و براي پيشخدمت آشپزخانه كه بيماري عصبي دارد كتاب خوانده‌است.”
“البته! من چه‌قدر احمقم. آلان به ياد آوردم. من از او خواستم كه كتاب ملكه پريان را براي اِما بيچاره بخواند و سعي كند او را بخواباند. من هر وقت كه درد عصبي داشتم از كسي مي‌خواستم كه اين كتاب را برايم بخواند كه معمولاً مرا به خواب مي‌برد. به نظر نمي‌رسد لوييز موفق شده باشد. اما كسي نمي‌تواند بگويد او تلاش نكرده‌است. من تصور مي‌كنم بعد از يك ساعت پيشخدمت آشپزخانه ترجيح مي‌دهد با درد عصبي‌اش تنها بماند. البته لوييز تا كسي به او نگويد اين مسؤوليت را ترك نمي‌كند. به‌هرحال تو مي‌تواني به مارني زنگ بزني و بپرسي كه آيا من دو تا بليت تئاتر آنجا جا نگذاشته‌ام؟ غير از لباس ابريشمي تو؛ سوزان، آن بليت‌ها تنها چيزهايي است كه امروز بعدازظهر فراموش كرده‌ام. برايم كاملاً غيرمنتظره است.” ‌

۱/۳۰/۱۳۸۴

تولد
نه اينكه احساس نكنم، آنچه دلپذير مي‌باشد برايم، صبح بخيرِ زيباي همسرم، جشنِ دوستانم و يا لبخندِ مهمانانم. همه اين گفتگوها، يادآوري است. يادم باشد كه به يادتان هستم.

۱۱/۰۲/۱۳۸۳

موقعيت
اين‌كه در مرحله‌اي از زندگي قرار بگيريم كه قصد بر تصميمي دشوار داشته‌ باشيم؛ دانستن آن‌كه كدام راه برآورنده آرزوها و نظرهايمان است؛ نشانه‌اي است از خاستگاه اخلاق اجتماعي ما. ماندن در مسيري كه جايگاه اقتصادي‌مان را مستحكم‌تر مي‌كند، رفتاري از نوع اول است كه تلويحاً حكم به از دست دادن مراتبي مي‌شود كه در اين هنگامه براي بسياري چندان پُر‌اهميت نيست؛ چه برسد به نگران‌كننده. و اهل تجربه مي‌داند كه چه مقدار مي‌تواند دل‌نشين باشد و باقي بماند. گاهي هم آدمياني از جنس گوشت و پوست و استخوان در اين بازار مكاره چنان بر اصولي پا مي‌فشارند كه سلامت روحي و جسمي خود را در قماري يك‌تنه فداي پاكي وجود خود مي‌نمايند. اين جمعيت رو به فراموشي يا بايد آن‌قدر شجاع باشند كه ترسي از ترك ميدان نداشته باشند و يا آن‌قدر پاك كه اين را تقديري ازلي بدانند و بمانند.

من اينجا بس دلم تنگ‌ست.
و هر سازي كه مي‌بينم بد آهنگ‌ست.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمان هركجا آيا همين رنگ است؟
«مهدي اخوان‌ثالث»

۱۰/۲۵/۱۳۸۳

پشت ميله‌هاي ابر

ديگر هيچ‌كس
به خواب نمي‌رود
با قصه‌هاي امروز
با خاطرات ديروز
دريچه‌هاي سادگي را بسته‌اند
از روزها فاصله نمي‌گيرند
و از شب‌ها
مي‌دانند كه ماه خميده
پشت ميله‌هاي ابر
و ستاره‌ها در حصار زنجيرهاي ما
گم شدند
و صداي كبوتران تهي
اين باران آسمان بهانه چيست … ؟

«منوچهر آتشك شاعر گيلاني»

۱۰/۱۸/۱۳۸۳

روز جمعه
نه، نشد كه سرمان را زير آب كنيم! بعد از يك دوره نسبتاً طولاني عدم دسترسي و دوري از دنياي مجازي، حالا زندگي بي‌دردسر را به حال خود رها مي‌كنيم و دوباره مي‌چسبيم به اين نيم‌چه صفحه كه اين روزها سخت سكوت كرده بود. از تمام دوستاني كه با نامه، تلفن، ايميل، تلگراف و پيام‌هاي كوتاه و بلند، آرزوي نابودي مي‌كردند، صميميانه تشكر مي‌كنيم و دست‌شان را از همين راه دور لاي در مي‌گذاريم! موفق باشيد.

۷/۲۶/۱۳۸۳

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستين سرد نمناكش.
باغ بي‌برگي،
روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.

ساز او باران، سرودش باد.
جامه‌اش شولاي عرياني‌ست.
ور جز اينش جامه‌اي بايد،
بافته بس شعله زرتار پودش باد.

گو برويد، يا نرويد، هرچه در هرجا كه خواهد، يا نمي‌خواهد.
باغبان و رهگذاري نيست.
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاري نيست.

گر ز چشمش پرتو گرمي نمي‌تابد،
ور به رويش برگ لبخندي نمي‌رويد؛
باغ بي‌برگي كه مي‌گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه‌هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي‌گويد.

باغ بي‌برگي
خنده‌اش خوني است اشك‌آميز.
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاييز.

«مهدي اخوان‌ثالث»

۷/۱۲/۱۳۸۳

وقت خوب مصايب

وقت خوب مصايب
اين‌كه بگويم ناگفتن آنچه كه اين سال‌ها سخت بر زبان مي‌آمد آسان‌تر از زمزمه كردن دردها و خوشي‌ها بود، چندان از سر روراستي نيست. اما دو سالي است كه اين سطرها سكوت مي‌نويسند و حرف‌هاي روز را به شب مي‌سپارند … ما هم منتظريم كه تا به كي ادامه مي‌يابد اين شوخي جدي!

۷/۰۹/۱۳۸۳

نقش
اگرچه در زندگي امروزه، بنيان بر اصل منافع فردي گره خورده است اما الزاماً براي دستيابي به اين هدف نياز به ياري گرفتن از بسياري از ترفندهاي خارج از خصلت‌هاي انساني است. چارچوب اين ترفندها چندان مشخص نيست و نياز به آموزه‌هايي دارد كه به صورت آكادميك نمي‌توان از آنها بهره‌مند شد. اين يافته‌ها عموميت ندارند و در حوزه‌هاي خاصي مي‌توان اشكال متنوع آن‌را تجربه كرد. البته ناگفته نيست كه استعدادهاي فردي عميقاً ضريب نفوذ اين ترفندها را بالا مي‌برند. در حاشيه اين زاويه ديد، افرادي هم بايد نقش دوم را بپذيرند. كساني كه اين ترفندها؛ هم‌چون رخدادهاي آزمايشي بر روي آنان امتحان مي‌شود. هرچند پذيرفتن اين نقش‌ها از سوي طرفين اجباري نيست اما چندان انتخابي هم نخواهد بود. هركه با استعدادتر باشد، موفق‌تر خواهد بود، حتي در ايفاي نقش دوم.
بخوانيم اين ترانه مشترك را
كه باغ‌ها افزونند و
ما
كمبوديم.
«احمدرضا احمدي»

۷/۰۳/۱۳۸۳

...
عادت تنها دشمني است كه ما اين‌قدر دوستش داريم. حتي آدم به مردن مكرر هم عادت مي‌كند و ديگر نمي‌تواند بفهمد كٍي مرده و كٍي زنده شده.وقتي از خطر، مرگ و بيماري دور مي شويم در حقيقت مرده‌ايم و بار ديگر چون چيزي داشته‌ايم كه برايش زنده بمانيم به زندگي برگشتيم. چيزي كه بيمار را خوب مي كند داروي مناسب نيست، تلقين مناسب است
.«از كتاب پَستي نوشته محمدرضا كاتب»

۷/۰۲/۱۳۸۳

شب تيره
آهنگ قديمي روسي با صداي فرهاد
شبي تاريك
در دشت تنها صفير گلوله
در جاده تنها نفير باد
در دور دست نور ستاره‌ها
به خاموشي مي‌گرايد
شبي تاريك
مي‌دانم بيداري و در بستر جوانيت پنهاني اشك‌هايت را پاك مي‌كني
چقدر عمق چشمان شيرينت را دوست دارم
چقدر دوست دارم
و مي‌خواهم چشمانت را
شب تيره
ما را از هم جدا مي‌كند
و ميان ما دشتي تاريك و هولناك دامن گسترده
ترا باور مي‌كنم
و همين باوردر باراني از گلوله‌ها جانم را نجان بخشيده
در اين نبرد مرگبار خوشحال و آرامم
چون مي‌دانم هرچه كه مرا پيش آيد
تو با عشق استقبالم خواهي كرد
از مرگ نمي‌هراسم
بارها، بس بسيار با او روبرو شدم
و اكنون نيز گويي برابرم مي‌رقصد و مي‌رقصد
تو به انتظارم هستي
همسرم و در بستر جوانيت بيدار
و براي همين مي‌دانم كه هيچ اتفاقي برايم نخواهد افتاد.

۶/۲۰/۱۳۸۳

اينجا آغاز جهان است
حقيقت
روايتي كه مي‌گويد حقيقت هم‌چون آينه‌اي بزرگ است كه از آسمان بر زمين افتاده؛ و هر‌كسي تكه‌اي از آن را برداشته و مي‌پندارد همه حقيقت آني است كه در اختيار دارد، شايد قديمي و فرسوده باشد. سه نكته در اين روايت مرا به خود مشغول مي‌كند. اول آن‌كه چرا حقيقت بزرگ تنها از آسمان بر زمين مي‌افتد؟ دوم آن‌كه چرا آدمي حقيقت را تنها روي زمين مي‌يابد و از آن خود مي‌داند؟ سوم آن‌كه معناي اين روايت نسبي‌گرايانه چگونه تكميل مي‌شود؟

تا دل شب از اميد‌انگيز يك اختر تهي گردد
ابر مي‌گريد
باد مي‌گردد.
«احمد شاملو»

۵/۰۳/۱۳۸۳

آرامش
نه آن‌قدر ساكن، نه آن‌چنان مشوش، كه تنها رخوتي در درونم بزرگ مي‌شود و بزرگتر. چون موج دريا كه بر ساحل آسودگي خود مي‌كوبد و آرام مي‌گيرد. آرامم.

۴/۲۶/۱۳۸۳

قطعه آخر يك آهنگ
دوست داشتن شايد آموختن
گام زدن در اين جهان است
آموختن ساكت بودن
مثل بلوط و زيزفون افسانه
آموختن ديدن
نگاهت بذر مي‌افشاند
درختي نشاندم
من حرف مي‌زنم
تو برگ‌هايش را تكان مي‌دهي.
«اكتاويو پاز شاعر مكزيكي»
 

۴/۰۶/۱۳۸۳

تجسم
ساختار هندسي هر طبقه از مردم را اگر تصور كنيم، به صورت انعكاسي از اشكال نامنظم، توده‌اي و حجيم درخواهند آمد. اقتصاد، فرهنگ، سياست و حتي دولت؛ اين موجود مزاحم، هر كدام زمينه‌ساز بروز يك برآمدگي ناهنجار اجتماعي هستند كه در تقابل با خود و يا ساير طبقات فرودست و يا برتر جامعه در جاي خود آرامند. استواري‌شان نه بر اساس مديريت و يا مهندسي خاص خلق شده است بلكه تنها بر اساس نحوه ايستادن افراد در كنار هم و يا بر شانه‌هاي يكديگر قوام مي‌يابد بدون آن‌كه دستي در دست ديگري قرار داشته باشد. هنرمندي جامعه همين بس كه در درونش پُر است از تناقض‌ها و غارهاي تو در تويي كه براي گريختن از هر گونه نظم و تدبير انسجام يافته است. در هر كنارگوشه‌اي راهي باز مانده براي پشت سر نهادن قانون. قانوني كه خاك مي‌خورد درون شكاف‌ها. و ما هنوز دوره مي‌كنيم روز را و شب را.

مگر به يُمن دعا
آفتاب برآيد.
«احمد شاملو»

۳/۲۱/۱۳۸۳


من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازين بي‌خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز ديگر مي‌ترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن‌هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي جز كه بسر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم اي دل چه مه‌ست اين دل اشارت مي‌كرد
كه نه اندازه تست اين بگذر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته‌ست عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي بنشسته درين خانه پر نقش و خيال
خيز ازين خانه برو رخت ببر هيچ مگو
گفتم اي دل پدي كن نه كه اين وصف خداست
گفت اين هست ولي جان پدر هيچ مگو
«مولانا جلال‌الدين محمد بلخي»

۳/۱۳/۱۳۸۳

تغيير
تا به حال تصميم گرفته‌ايد جهان را تغيير دهيد؟ و اين تغيير را با آدم‌هاي اطراف خود شروع كنيد؟ چه نتيجه‌اي را متصور هستيد؟ انتهاي راه را در كجا دنبال مي‌كنيد؟ توفيق در اين راه چيست؟ و آيا اصلاً توفيق معنا دارد؟ وقتي نتوانستيد تغييري هر چند مختصر در اوضاع پيراموني خود دهيد، چه اتفاقي مي‌افتد؟ نگران مي‌شويد؟ متأسف مي‌شويد؟ دچار افسردگي مي‌شويد و سرآخر خودكشي مي‌كنيد!؟ يا عصبانيت خود را به شكل‌هاي ديگر بروز مي‌دهيد؟ به هر حال انتظار داريد اتفاقي بيفتد و اين اتفاق در هر حالتي نتيجه‌اي دارد. نتيجه‌اي كه حركت بعدي شما را انتخاب مي‌كند. وقتي فرصتي نيست كه از دلِ پيچيدگي‌ها و آشفتگي‌ها، حاصلي آن‌گونه كه مي‌خواهيد به‌دست آوريد، تنها راه آن است كه از انجامش از همان سر خط خودداري كنيد. البته اگر خود را محق در تغيير جهان مي‌دانيد!

ره نبرديم به مطلوب خود اندر شيراز
خرم آن روز كه حافظ ره بغداد كند.
«حافظ»

۳/۰۱/۱۳۸۳

دلسردي
فضا نه چنان خوشبينانه است كه وقتي از كوچه‌ها مي‌گذري از رقص برگ درختان در اين باد بهاري به وجد درآورند تو را و مرا. رخسارت نشاني از آن نگراني‌ها دارد كه مانده در نهانت. نه چنان مي‌توان اندوهگين بود كه مي‌دانيم هميشه اميدي در گوشه و كنار پيدا مي‌شود تا روزي كه خُردك شرري هست هنوز. گاهي هرچه كه در عمق اين سياهي چندگانه پيش مي‌رويم تا كورسويي در انتهاي اين شبانه به روز برسد، انگار تنها راه را طي كرده‌ايم به تباهي. به خيالي كه نه تو گواه آني نه من، كه هرچه مي‌كوشم نمي‌يابم مردماني را كه بگويند از آسمان خالي از خدا!

قاصد تجربه‌هاي همه تلخ،
با دلم مي‌گويد
كه دروغي تو، دروغ؛
كه فريبي تو، فريب.
«مهدي اخوان‌ثالث»

۲/۲۶/۱۳۸۳

سنگ آفتاب
000
زندگي به راستي چه وقت از آن ما بود؟
چه وقت ما آنچه كه به راستي هستيم، هستيم؟
زمين استواري نداريم،
ما هرگز چيزي جز گيجي و تهي نيستيم،
دهان‌هايي در آينه، وحشت و تهوع،
زندگي هيچ‌گاه از آن ما نيست، از آن ديگران است،
زندگي از آن هيچ‌كس نيست، ما همه زندگي هستيم،
ناني پخته از آفتاب از آن ديگر مردم
براي همه آن مردمي كه خود ما هستند
من وقتي هستم كه ديگري باشم.
«اوكتاويو پاز شاعر مكزيكي»

۲/۱۵/۱۳۸۳

تله موش
در هر سيستم بسته‌اي امكان بروز هر گونه رفتار دور از انتظاري، قابل تصور است. چه در هنگامي كه وضعيت در حالت عادي قرار دارد و چه زماني كه بحران است و منافع فردي و جمعي عده‌اي در خطر مي‌افتد. آنگاه است كه شروع مي‌شود. زمينه با ايجاد فضايي آغشته و مسموم از اطلاعاتي نادرست به جهت تخريب شخص يا اشخاصي فراهم مي‌شود. ذهنيت‌ها را آماده مي‌كنند تا ديگران بپذيرند آنچه كه اتفاق مي‌افتد، توهم نيست. آنان كه مي‌دانند، خاموش هستند و آنان كه نمي‌دانند هلهله مي‌كنند. و حقيقت قرباني مصلحت مي‌شود.

نه پيشوازي بود و خوشامدي، نه چون و چرا بود،
و نه حتي بيداري پنداري كه بپرسد: كيست؟
«مهدي اخوان‌ثالث»

۲/۰۶/۱۳۸۳

paper
Estimation of clayey soil hydraulic properties by using pedotransfer functions: a case study in Guilan, Iran
World Congress of Soil Science 17th
Bangkok, Thailand, 14-20 August 2002

۱/۱۹/۱۳۸۳

هايكو
در كلبه‌ام اين بهار
چيزي نيست،
همه چيز هست!
«سودو»

فاخته
مي‌خواند، پرواز مي‌كند، مي‌خواند.
چه زندگي پُر مشغله‌اي!
«باشو»

رود و بركه
يكي شده‌اند
در باران بهاري.
«بوسون»

فاخته‌اي مي‌خواند؛
ليكن امروز، درست هم امروز؛
كسي اينجا نيست.
«شوهاكو»

آري بهار آمده است؛
تپه‌اي بي‌نام، در اين پگاه
به مه فرو پوشيده.
«باشو»

۱/۰۸/۱۳۸۳

ياد
وقتي بچه بودم در خانه‌اي زندگي مي‌كرديم كه حياتي سنگ‌فرش شده داشت و حوضي در ميانه آن با درختاني ميوه كه هر كدام در مالكيت كودكانه هر يك از كودكان آن خانه بزرگ بود. در انتهاي اين حيات قشنگ، درخت انجير قطوري كه هميشه در يادم نشانه‌اي از آن خانه است، قرار داشت. با برگ‌هاي پهن و ميوه فراوان. درختي انار، درختان به، بوته‌هاي رُز و درخت ختمي كه گل‌هاي زيبايش نشانه تابستان بود برايم. ديوار يك سوي اين حيات پوشيده بود از برگ‌هاي سبز پيچك عشقه. خانه‌اي كه تمامي كودكي‌ام بود و با رفتن از آن خانه گويا كودكي‌ام هم پايان يافت. صاحب‌خانه مرد دلشده‌اي بود به نام طاهر با تخلص غزال. مردي سپيد موي و بلند بالا. زياده نگفته‌ام كه او بود كه مرا در آن سال‌هاي سرخوشي پيامبر بود. يادم داد چگونه كتاب بخوانم و خواندم. آداب دانستم و ادب گرفتم. بعدها كه از اين كشور گل و بلبل! رفت و كوچ كرد، ديگر نديدمش. گاهي هم كه مي‌آمد تا از مادر و خانه پيرش خبري بگيرد، نه من اينجا بودم و نه او فرصت داشت كه بيشتر بماند. مشرب خاصي داشت. تنها يارش در آن سال‌ها كه مي‌دانستم، مي بود كه با او بود. و من حالا پس از سال‌ها كه مي‌بينم او نيست و يادش هست، يادش را گرامي مي‌دارم.

ياد بعضي نفرات
روشنم مي‌دارد.
«نيما يوشيج»

۱/۰۱/۱۳۸۳

نوروز 1383
سالي كه گذشت، براي من و نوشين سال مهر بود و نور.
اميدوارم سالي كه آمد سال تداوم باشد و آرزوها.

خوش خبر باشي اي نسيم شمال
كه به ما مي‌رسد زمان وصال
سايه افكنده حاليا شب هجر
تا چه بازند شب‌رُوان خيال
تُرك ما سوي كس نمي‌نگرد
آه از اين كبرياي جاه و جلال
عرصه بزمگاه خالي ماند
از حريفان و رطل مالامال
حافظا عشق و صابري تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال

۱۲/۲۲/۱۳۸۲

آفتابگردان
برايم آفتابگردان بياور
كه بنشانم در شوره‌زار سوخته‌ام
تا پريشاني سيماي زردش را
در تمام روز به پهنه‌هاي آبي آسمان بنمايد

اشيا تاريك مشتاق نورند
جسم‌ها در جرياني از رنگ‌ها تحليل مي‌روند،
در موسيقي‌ها
از اين رو پژمردن رخدادي از رخداده‌هاست

بياور گياهي كه سوقم دهد
به جايي كه شفافيت‌هاي زرگون، آشكار
و زندگي چون عطر متصاعد مي‌شود
آفتابگردان ديوانه‌ي نور را برايم بياور.

«اوجنيو مونتاله شاعر ايتاليايي»

۱۲/۱۵/۱۳۸۲

دوزخ
جهنم زندگان چيزي مربوط به آينده نيست؛ اگر جهنمي در كار باشد، همان است كه از هم اكنون اينجاست، و با در كنار هم بودن‌مان آن را شكل مي‌دهيم. براي آسودن از رنج آن دو طريق هست: راه اول براي بسياري آدم‌ها ساده است و عبارتست از قبول آن شرايط و جزيي از آن شدن، تا جايي كه ديگر وجودش حس نشود. راه دوم راهي پر خطر است و نيازمند توجه و آموزش مستمر، و در جستجو و بازشناسي آنچه و آن كس كه در ميان دوزخ، دوزخي نيست و سپس تداوم بخشيدن و فضا دادن به آن چيز يا آن شخص، خلاصه مي‌شود.

«شهرهاي نامريي نوشته ايتالو كالوينو نويسنده ايتاليايي»

۱۲/۰۸/۱۳۸۲

انتخاب
هرچند در هر زمان عوام‌فريبي پيش‌برنده مقاصد حكومتي است اما در نهايت اين توده مردم هستند كه در كمال بي‌علاقگي بر سرنوشت خود، تأ مين كننده فضاي لازم براي سلطه هستند. وقتي اشتباه در برآورد نيرهاي موثر در تحريك مردم در شركت يا عدم شركت در هر حضور اجتماعي با نوعي خوشبيني مضاعف همراه باشد، مي‌شود آنچه امروز شاهد آن هستيم. وقتي در روستاها و شهرهاي كوچك، ملاي ده يا ريش سفيد معتقد و محترم محل چنان ابتكار عمل را به دست مي‌گيرند و جمعيت انگشت به آنجا را وعده دنيا و آخرت مي‌دهند، چه جاي اتكا به آمارها و نظرسنجي‌هاي ريز و درشت. حوصله نمي‌خواهد تا بگردي و بداني مردمي كه از ترس عقوبت‌هاي قومي و برخوردهاي امنيتي مُهر بر تأييد آنچه نمي‌خواهند مي‌‌زنند و يا چنان در درماندگي خود، خود را و انتخاب خود را مي‌فروشند، تقصيري ندارند. به هر صورت حضور آگاهانه و هوشمندانه آن طور كه مي‌گويند تنها از فقر آگاهي اين مردم بر‌مي‌آيد كه هر وقت كه توانسته‌اند از ايمان و اعتقاد اين توده، ملعبه‌اي ساخته‌اند براي ريشخند بر من و تو.

هر سه مقابل پنجره نشستند خيره بر دريا
يكي از دريا گفت. ديگري گوش كرد
سومي نه گفت و نه گوش كرد. او در ميانه دريا بود، غوطه در آب.
«يانيس ريتسوس شاعر يوناني»

۱۱/۲۵/۱۳۸۲

دلهره ايمان
انسان سرگشته از آغاز تاريخ تا به امروز به دنبال پناهگاهي است تا دلهره‌هايش را تسكين دهد. او كه نمي‌خواهد و يا نمي‌تواند بر ضعف‌ها و ناتواني‌هايش سببي بيابد تا از رنج جانكاهش بكاهد، ساده‌ترين راه را برمي‌گزيند و مي‌پذيرد كه تقدير بر او فرمان براند. او اين تقدير را تقديس مي‌كند و ايمان مي‌آورد كه معتقد است بر فرمانروايي فرمانروا. ايمان جمعي افراد بسته به اشتراك در قواي ماورايي، تشكيل فرقه مي‌دهد كه خاستگاه ايدولوژي است. دنياي اعتقاد و ايمان، دنياي مطلق است. گزاره‌اي كه براي اهل فهم بر پايه ترديد است، براي اهل يقين و علوم خفيه مبناي الهي دارد و فارغ از چون و چرا. كمتر پرهيزگاري در اين روزگار مي‌يابيم كه به ايمان و اعتقاد خود پايبند راستين بوده باشد. دوستان هم شكسته‌نفسي مي‌فرمايند كه دم از ايمان مي‌زنند كه آنچه اشاره مي‌كنند حس تلطيف يافته آنان از ايمان و اعتقاد است. چرا كه صحبت از ايمان و اعتقاد، حديث چله‌نشيني مي‌خواهد و قصه شمعون نبي! به هرحال ايمان و اعتقاد براي انسان نقش حفاظتي دارند كه اگر حاجت روا دارند، هميشه جاي امني برايشان پيدا مي‌شود. به شخصه نسبت به طرفداران ايمان و ايمان‌داري رشك مي‌برم، چون هيچ فعلي از نظرشان بي‌حكمت صادر نمي‌شود. آسوده هستند و آسوده مي‌مانند.

ما به خواب سرد و ساكت سيمرغان، ره يافته‌ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا كرده‌ايم
در نگاه شرم‌آگين گلي گمنام
و بقا را در يك لحظه نامحدود
كه دو خورشيد به هم خيره شدند.
«فروغ فرخزاد»

۱۱/۱۷/۱۳۸۲

دانايي
هيچ آغازي بهتر براي زندگي انسان متصور نمي‌توان شد مگر همان گريستني كه آغاز دانايي بشر بر تلخي دانستگي خود است. رنج انسان همراه با تولد او بر دامانش مي‌نشيند و او مي‌يابد كه فرجام اين داستان آن نخواهد بود كه به او وعده داده‌اند. انسان فريفته به راز گندم، از بهشت خيال خود رانده مي‌شود و پاي بر تارك دنياي پليد مي‌نهد تا آزموني بر تاريخ بشر چون كتابي حماسي آغاز ‌شود. او سوگند مي‌خورد به آنچه كه درمي‌يابد، پايبند نباشد و از ياد نمي‌برد كه هيچ تلخي برتر از تلخي آگاهي نيست. او دانسته است كه بر هيچ قولي اعتنا نكند و بر كاغذهاي پيش‌گويي، دل نبندد.او تنها در اين تيره و تار دنيا به دانايي خويش آراسته است. افسون زده به سوز و حال خود مي‌نگرد و مي‌يابد كه ساده نيست كه گواهي دهد بر دانايي بشر. به پاي ايمان و اعتمادش به خدايان فرياد ترديد مي‌كشد تا بداند دانايي، تنها مسير زندگي اوست و اين را تا پاي جان پاس بدارد.

بياريد يكسر به كاخ بلند
بدان تا كه باشد بخوي پسند
چو آگاهي آمد به هر مهتري
به هر نامداري و سروري
«شاهنامه فردوسي»

۱۱/۱۰/۱۳۸۲

برندگان و بازندگان
برنده
مي‌داند به خاطر چه چيزي پيكار كند.
بازنده
آنجا كه نبايد، سازش مي‌كند،
و به خاطر چيزي كه ارزش ندارد، مبارزه مي‌كند.

برنده
مورد تحسين واقع شدن را
به دوست داشته‌شدن ترجيح مي‌دهد،
هر چند هر دو حالت را مد‌نظر دارد.
بازنده
دوست‌داشتني بودن را
به مورد تحسين واقع ترجيح مي‌دهد،
حتي اگر بهاي آن خفت و خواري باشد.

برنده
گوش مي‌دهد.
بازنده
فقط منتظر رسيدن نوبت خود،
براي حرف زدن است.

«سيدني هريس روزنامه‌نگار آمريكايي»

۱۱/۰۳/۱۳۸۲

از آسمان تا ريسمان
درخت معجزه خشكيده‌ست
و كيمياي زمان، آتش نبوت را
بدل به خون و طلا كرده‌ست
و رنگ خون و طلا، بوي كشتزاران را
ز ياد بدبده‌هاي ترانه‌خوان بُرده‌ست
و آفتاب، مسيحاي روشنايي نيست
و ابرها همه آبستن زمستانند
و جوي‌ها همه در سير بي‌تفاوتي خويش
به رودخانه بي‌آفتاب مي‌ريزند
و كوچه‌ها همه در رفتن مداومشان
به نااميدي بن‌بست‌ها يقين دارند.

«نادر نادرپور»

۱۰/۲۶/۱۳۸۲

مقبوليت
يكي از روش‌هاي مديريتي در بحث‌هاي كلاسيك، مديريت راضي‌كردن و قانع‌ساختن است. در اين ديدگاه اهميت نه بر پايه بهينه‌سازي رفتارهاي درون سازماني، بلكه ظاهراً توجه به خواسته‌هاي صاحبان قدرت در اولويت قرار دارد كه در نهايت در پيشبرد استرتژي بقا در مسند خلاصه مي‌شود. حدود دسترسي به اطلاعات در اين روش مديريتي تنگ و زير‌ميزي است. مشاوره‌اي صورت نمي‌گيرد. انتقاد و اعتراض پذيرفتني نيست و منتقد و معترض به اين سيستم ناگزير در جبهه‌اي تنها مي‌جنگد. شرايط عمومي به سهولت به مرزهاي بي‌اعتنايي و بي‌انگيزگي نزديك مي‌شود. در اين صورت، امور بر لايه‌اي بزك‌كرده از تبليغات انجام مي‌گيرد و روند ابتذال و انحطاط مديريتي در زير اين لايه هم‌چنان به كار خود ادامه مي‌دهد. تداوم حيات اين ديدگاه در دست افرادي است كه در درون خود مي‌پروراند. چشم و گوش‌هاي كه براي زنده ماندن از هيچ نيرنگي دست برنمي‌دارند.

دم مزن تا بشنوي از دم‌زنـان آنچ نامد در زبـان و در بيــان
دم مزن تا بشنوي زان آفتاب آنچ نامد در كتاب و در خطاب
«مولانا»

۹/۲۹/۱۳۸۲

نكته اساسي
ناشيانه با سوزني درشت و نخي ضخيم
دكمه‌هاي كتش را مي‌دوزد و در تنهايي حرف مي‌زند
نانت را خورده‌اي؟ خواب راحتي كرده‌اي؟
توانستي حرف بزني؟ دست دراز كني؟
يادت افتاد از پنجره نگاه كني
وقتي به در كوفتند لبخند زدي؟
اگرچه مرگ هست و مرگ حق است
اما حق تقدم هميشه با آزادي است.

«يانيس ريتسوس شاعر يوناني»

۹/۱۴/۱۳۸۲

… و زندگي
انسان در جريان زندگي خود از هيچ قاعده منظمي در چگونگي انجام رفتار و اعمال روزمره پيروي نمي‌كند. اين موضوع در نهاد خود چندان نكوهيده نيست. انسان حجمي هندسي نيست كه رابطه‌اي رياضي، زير و بالاي آن را به هم متصل كند. هيچ نكته سر بسته‌اي نيست كه راه رسيدن به آن از پيچ و خم‌هاي احساسي و عقلي نگذرد. گاهي اين توضيح كه اكنون با موجوداتي طرف هستيم كه اعمالي چند منظوره انجام مي‌دهند، اضافي مي‌آيد. از ديد هر ناظر هر حركت ساده، چند تأويل متفاوت را مي‌آفريند. پيچدگي در گفتار و رفتار هر انساني الزاماً نشان‌دهنده سطح دانش او نيست، بلكه اين شخصيت تربيت يافته اوست كه مي‌انديشد و رفتار مي‌كند.

موج از خاك مي‌هراسد
چون كودكي كه پيش از رسيدن
باز مي‌ماند
درختان ساكت ايستاده‌اند و
باد در آسمان معلق مانده
و قطره‌هاي ظريف اشك
در سكوتي سرد
غمگينانه فرو مي‌افتد.
«گابريلا ميسترال شاعر شيليايي»

۸/۱۷/۱۳۸۲

فرصت‌طلبي
نصيب و بهره ما از اين پيرامون پُر مجادله، اندكي زندگي است و مابقي نفس كشيدن. كوتاه زماني پيش از اين، براي فشردن دست دوستي هر از راه رسيده‌اي، دلي دريايي داشتيم. اكنون چشماني مردد و نظاره‌گر داريم كه عمق درون‌يابي‌اش به بندانگشتي هم قد نمي‌دهد. شگفت هم آنكه از پيش دانسته خود را، عالم به شناخت مي‌دانيم و لايق هزاران احسن ديگر. سر ستيز و ستيزه ندارم، اما باب دوستي‌ها را كه از هم بگشايي، تكه‌اي سرد از جنس توقع مي‌يابيم و انباني از الفاظ و كرشمه‌هاي فريبنده. فرصت‌طلبي و زياده‌خواهي رنگ و بوي انساني دوستي و همدلي را به چاكرتيسم آلوده نمودند. منافع كوتاه‌مدت و كم‌مايه، زندگي اجتماعي و اندرون اخلاقي اين دوره را مملو از آسيب‌هاي جبران ناپذيري كرده‌اند كه براي گشايش كار تا مدت‌ها، نه جاني مانده نه راهي.

آتشي روشن كردم، آسمان رهايم كرده بود
آتشي براي آن كه دوستش باشم
آتشي براي اين كه مرا وارد شب‌هاي زمستان كند
آتشي براي بهتر زيستن.
«پل الوار شاعر فرانسوي»

۸/۰۸/۱۳۸۲

سكوت
گوش بسپار فرزندم، سكوت.
اين سكوتي است سرگردان.
سكوتي كه دره‌ها را و پژواك‌ها را لغزان مي‌كند
سكوتي كه
سرها را به زير مي‌افكند.

«فدريكو گارسيا لوركا شاعر اسپانيايي»

۷/۳۰/۱۳۸۲

فرداي بي‌شكل
هرگاه كه در بازديدهاي دوره‌ايم از باغ‌هاي زيباي چاي در شمال ايران، با رنج‌هاي كشاورزان از نزديك آشنا مي‌شوم، نمي‌دانم چگونه غم‌هاي كوچكم را از شرم پنهان كنم. روستايي چهره آفتاب‌سوخته‌اي كه تنها زمين كم‌مساحتش بايد محصولي بدهد تا خانواده پُرجمعيتش را سامان دهد، انتظار معجزه دارد از امامزاده‌اي كه من متولي‌اش نيستم. نظام بهره‌برداري خرده‌مالكي و كشاورزي سنتي توان اقتصادي كشاورزي را به پايين‌ترين حد ممكن كشانده‌است. فساد اداري جوامع شهري و چالش‌هاي اجتماعي روند توسعه جامعه روستايي را كند مي‌كند و نقش آن در مركزيت و محوريت اقتصادي كشور كم‌رنگ مي‌شود. روستايي بي‌اعتماد و گسسته به شهر مهاجرت مي‌كند و شهر انباشته از دستان گرسنه و بيكار، شغل‌هاي كاذب مي‌آفريند. امنيت از اجتماع دور مي‌شود و فردايي بي‌شكل در كمين همين اندك سادگي امروز است.

باده ندارم كه به ساغر كنم
گريه كنم تا مژه‌اي تر كنم
«بيدل دهلوي»

۷/۲۴/۱۳۸۲

باران
آنگاه بانوي پُرغرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
كه به آسمان باراني مي‌انديشيد

و آنگاه بانوي پُرغرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
كه پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود

و آنگاه، بانوي پُرغرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
كه از سفر دشوار آسمان باز مي‌آمد.

«احمد شاملو»

۷/۱۲/۱۳۸۲

شادماني‌ها
امروز دلتنگي‌هايم يكساله شدند. به وقتي كه تصميم گرفتم يادداشت‌هاي پراكنده ذهنم را مرتب و منسجم كنم، به فكرم راه نمي‌داد چه لحظات دلنشيني در انتظارم است. اكنون منتظر هفت روزي مي‌مانم كه دوستانم را در شادماني‌ام سهيم ببينم.

۷/۰۲/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
جه دليل ساده‌اي دارد دل‌سپردن. چه حزن مظلومي دارد دوري. چه فرياد رسايي دارد سكوت. چه صبر گشاده‌اي دارد تنهايي. چه اخم تلخي دارد غرور. چه افسون آرامي دارد افتادگي. چه لذت غريبي دارد راستي. چه آرزوي قشنگي دارد اميد. چه فرصت كوتاهي دارد رنج. چه نگاه دلنشيني دارد لبخند. چه زمزمه دوردستي دارد دوستي. چه آشفتگي معصومانه‌اي دارد شرم. چه تلاش سازنده‌اي دارد دانايي. چه رداي بلندي دارد اطمينان. چه لمس دلپذيري دارد مهر. چه آسمان بي‌انتهايي دارد رهايي. چه حس آزادي دارد اعتماد.

سبز، تويي كه سبز مي‌خواهم
سبز باد، سبز شاخه‌ها،
اسب در كوهپايه و
زورق بر دريا.
« فدريكو گارسيا لوركا شاعر اسپانيايي »

۶/۲۳/۱۳۸۲

براي تو
بر پلكان خانه‌اي كه درب آبي‌اش
از باران آن شب هنوز خيس است
مي‌توانم تمام شعرهاي كتاب كودكي‌ام را از بَر بخوانم
مي‌توانم بادبادكي بسازم و پا بر زمين بكوبم
مي‌توانم دلم را در صندوقچه‌اي قديمي پاك نگه دارم
مي‌توانم.

۶/۱۲/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
نگاهي به اطراف‌مان بيندازيم. شباهت‌هاي عجيبي مي‌يابيم بين زندگي شخصي‌مان با فرهنگ مسافركشي مرسوم در جامعه. تمام اتفاقات ممكنه در يك سيستم مسافركشي در رفتارهاي اجتماعي‌مان به واضح‌ترين شكل، ما به ازا دارد. اول آنكه پذيراي هيچ قانوني نيستيم. دوم آنكه با قراضه‌ترين ابزارها به فكر پيشبرد اهداف كوچك و بزرگ خود هستيم. سوم آنكه تبديل به يك توده انساني شبه مكانيكي شده‌ايم كه تنها اختلاف‌شان در اين است كه نيازي به روغن ترمز، بنزين، فيلتر، برف‌پاك‌كن، آينه بغل و بوق ندارند. هرجا كه دلم‌مان بخواهد، توقف ممنوع مي‌كنيم. در مسيرهاي يك‌طرفه، دنده عقب مي‌رويم. سابقه سبقت ممنوع يكي از افتخارات ما است. تغيير جهت ناگهاني مي‌دهيم كه اين يكي در زندگي امووزي ديگر چيز غريبي نيست و اگر كسي به اين صفت احسن مبتلا نباشد بايد كمي تا قسمتي به او شك كرد كه احتمالاً ريگ ديگري در كفش دارد. كم‌كم تبديل به آدم‌هاي خودخواهي مي‌شويم كه فشار دغدغه‌هاي زندگي، جهره ناخوشايندي از ما به ياد مي‌گذارد. پرخاشگري، ويژگي نمادين جغرافياي انساني جامعه ما شده‌است. اكنون در نظر بگيريد كه با اين اوصاف چه به روز نسل ما آمده است.

دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.
« سهراب سپهري »

۶/۰۲/۱۳۸۲

مدايح بي‌صله
انديشيدن
در سكوت.
آن كه مي‌انديشد
بناچار دم فرو مي‌بندد
اما آنگاه كه زمانه
زخم‌خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.

« احمد شاملو »

۵/۳۰/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
همكاري دارم كه همواره در اين فكر است كه ديگران براي مخدوش كردن چهره و فعاليت‌هاي ناديدني‌اش! شبانه‌روز در تلاشند. او اين تفكر و يا توهم را سرپوشي كرده‌است براي چشم‌پوشي بر ضعف‌ها و ناتواني‌هايش. تمامي رفتارهاي مديريتي را ناسنجيده و نادرست مي‌داند و همه فعاليت‌هاي انجام‌شده را مطلقاً غيرعلمي و خالي از بهره‌گيري از رموز تحقيقاتي فرض مي‌كند. به همكاران غيرفني خود نگاهي متكبرانه دارد و در بيان و استدلال درستي خواسته‌هايش از ادبياتي پرخاشگر و برافروخته استفاده مي‌كند. قائل به مشاوره در امور مديريتي است اما اين مشورت را تنها در شور با خود مي‌بيند و عجيب آنكه او و بسياري همسان او استعداد تحسين‌برانگيزي در خرده‌گيري دارند. در مباحث، مسير را به سمت امور حاشيه‌اي و تنش‌زا مي‌كشاند و هميشه مدعي است كه بهترين ايده را دارد. اين را گفتم تا اشاره كنم به آنچه در اين مرز و بوم مانع از همدلي است، حتي در يك حوزه كوچك ولي تصميم‌گير در مقياس ملي. كم نيستند آدميان پرتوقعي كه تنها نيم‌سواد آكادميك خود را هبه الهي مي‌دانند و ساير علوم اجتماعي را فرا نگرفته، رداي پيامبري مي‌پوشند. انسان‌هاي كوتاه‌قامتي كه براي توقف دنيا، از خورشيد هم رو مي‌گيرند.

كو در ميان اين همه ديوار خشك و سرد
ديوار يك اميد
تا سايه‌هاي شادي فردا بگسترد؟
« احمد شاملو »

۵/۲۴/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
سرخوشي اين روزها، درون هيجان‌زده را اگر تخفيف ندهد، دست كم از ابهام چرايي زندگي مي‌كاهد.سوال‌هاي مكرري كه در خلوت‌مان به نشانه سرگشتگي و كاوش به آينه مي‌سپاريم، مانند ماه درخشاني كه از دل درياي تنهايي سر بر مي‌آورد تا تو را همنشين فردا باشد. اندوهي كه راه را بر چشم تر مي‌بندد و حسرتي كه دل را به ياد معصوميت گذشته مي‌اندازد تا بزرگي آشفته‌حالي امروز را هيچ بدانيم. هميشه راهي براي گريز هست.

من بي تو از خود نشاني نبينم
تنهاتر از هرچه تنها
همداستاني نبينم.
« مهدي اخوان‌ثالث »

۵/۱۶/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
دچار نقصان فرهنگي شده‌ايم. جايي كه بايد حضور داشته باشيم، نيستيم. اهل معامله‌ايم. حاضريم براي هر چيز ناقابلي به هر منش و رفتار دور از شأن انساني دست بزنيم. گوش‌هاي سنگين‌مان پر از پندهاي اخلاقي نيمه‌كاره است و هيچ به ياد نمي‌آوريم كه چه دشوار است شريف ماندن. تمام بدي‌هاي جهان را به نام ديگران آرزو مي‌كنيم. دل به دردهاي خيالي داده‌ايم و عبور سايه هر سياهي را اميد مي‌ناميم. شادي‌هاي كودكانه‌مان را از هم مخفي مي‌كنيم و جشن‌هاي‌مان را به بهانه‌هاي ابلهانه در دل تاريكي شب بر پا مي‌كنيم. نشانه‌هاي گمراه‌كننده را تفسير و تعبير عارفانه مي‌كنيم و در پس هر كلمه عاشقانه‌اي، سستي نشان مي‌دهيم و زانوهاي‌مان به لرزه در مي‌آيند كه مبادا روز ديگري نباشد. در سايه مانده‌ايم و آفتاب است كه مي‌رود از دست. دور افتاده‌ايم.

آي آمد صبح روشن از دور
بگشاده برنگ خون خود پر
سوداگرهاي شب گريزان
بر مركب تيرگي نشسته
دارند ز راه دور مي‌آيند.
« نيما يوشيج »

۵/۰۹/۱۳۸۲

احتياط
شايد هنوز هم بهتر باشد صدايت را كنترل كني
فردا، پس فردا، روزي
آن زمان كه ديگران زير بيرق‌ها فرياد مي‌زنند
تو نيز بايد فرياد بزني
اما يادت نرود كلاهت را تا روي ابروانت پايين بكشي
پايين بسيار پايين
اين جوري نمي‌فهمند كجا را نگاه مي‌‌كني
بماند كه مي‌داني آنهايي كه فرياد مي‌زنند
جايي را نگاه نمي‌كنند.
« يانيس ريتسوس شاعر يوناني »

۵/۰۳/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
آدم‌هاي مبهمي شده‌ايم اين روزها. رفتارهاي پيچيده، مناسبات اجتماعي عجيب و غريب، بي‌اعتمادي همگاني و آشفتگي ذهني تاريخي، همه در معرفي انسان‌هاي شريف و متمدن امروزي كاربردي نگران‌كننده پيدا كرده‌اند. هفته گذشته كه براي پاره‌اي از سوالات ريز و درشت به امنيه‌خانه مبارك دعوت‌-‌احضار شدم، نمي‌دانستم كه براي درك حس حاكم بودن دوستان بر اوضاع، چگونه بايد قيافه شيرفهم شدن به خود بگيرم. چاره‌اي نبود. مي‌بايستي تعارف و فروتني را به كنار مي‌گذاشتم. دستم آمد كه اصل قضيه ريشه در كجا دارد. به بيان ساده و قابل فهم توضيح دادم كه مسأله را مربوط به رقابت‌هاي ناسالم محيط كار كه به آن رنگ و بوي سياسي و عقيدتي داده‌اند و به اينجا كشانده‌اند، مي‌دانم و آن را به پاي حقارت فكري حضرات عريضه نويس مي‌گذارم. كوتاه نيآمدم. مي‌دانستم ضعف در اين مواقع آغازي مي‌شود براي دردسرهاي بعدي كه جيب‌هاي‌شان پر است از انگ‌ها و برچسب‌هاي كادو‌پيچ شده و مسخره كه درمي‌ماني كه بايد بخندي يا حرص بخوري. به‌هر حال ما گفتيم كه زديم، شما هم بگوييد زده!

امشب
باد و باران هر دو مي‌كوبند.
« سهراب سپهري »

۴/۲۴/۱۳۸۲

نويسنده اين وبلاگ به علت مشكلات مادي، معنوي، اجتماعي، فرهنگي، سياسي، فني! و ... تا اطلاع ثانوي از وبلاگ‌نويسي معذور است.
وكيل محترمه
ن

۴/۱۳/۱۳۸۲

نامه‌اي به دوست
روزهاي دانشجويي، روزهاي شيطنت بود و شاعري. چه آنهايي كه براي خميازه كشيدن دانشجو شده بودند و چه آنهايي كه عينك‌هاي كلفت مي‌زدند تا دنيا را دقيق‌تر ببينند. اين وسط گروهي هم بودند كه هم دنيا را داشتند و هم آخرت را. از دزديدن سوالات امتحاني تا واسطه شدن پيش استاد گرامي تا شايد حداقل نمره قبولي را پاي ورقه سفيد داده شده‌اي، مرقوم بفرمايند. سر و كله زدن با مفاهيم عاليه علم و نفهميدن‌ها و چرت زدن‌ها و بعد از آن دري وري‌هاي مبسوط پشت‌سر استاد شيرين بيان گفتن كه هيچ نمي‌دانست و كلافه مي‌كرد ما را. از استادي كه با لهجه معرف‌اش جملات سليس پارسي مي‌گفت و ما مثل عقب‌مانده‌هاي ذهني هاج و ‌واج مانده بوده‌ايم كه معناي اين جملات بدون فعل انتهايي، چيست و با حدس و گمان پي مي‌بريم حضرتش چه مي‌خواستند بگويند يا زماني كه سعي مي‌كرد جوك تعريف كند كه ديگر نورالنور بود كه بايد مي‌بودي و مي‌ديدي. همه چيز جدي بود و نبود. روزهاي تنهايي كه با كتاب و آدينه و فيلم پر مي‌شد و گاهي صداي ساكسيفون KENNY G عاشقت مي‌كرد و باران بود كه مي‌باريد و دوستاني كه اكنون تنها صداي‌شان برايم مانده.

و ما
با بوسه
درختان را
بهار كرديم.
« احمدرضا احمدي »

۳/۳۰/۱۳۸۲

ديلمان
دهستان مرتفعي كه پر از علف‌زار و چشمه‌سار و گندم‌زار در پاي کوه دُرفك آراميده است. از جنوب سياهكل بعد از پشت سر گذاشتن شاليزارهاي سبز و زيبا و باغ‌هاي چاي افسون‌كننده و عبور از آبشار لُونك به جنگل‌هاي سياهكل وارد مي‌شويم. خاطرات اين جنگل پر است از مردانگی و درخشش. گونه‌های گياهی متنوع و درختان بلند، اين جنگل اسرارآميز را زيباتر كرده‌اند. گاهي نوري سمج از لابه‌لای درختان سر مي‌كشد و راه پر پيچ‌وخم را براي توي مبهوت اين همه زيبايي، چشم‌نواز مي‌كند. جنگل سوزني‌برگان و بعد آن مراتع بسيار زيبا و كوهستان غرور آفرين ديلمان به پيشواز مي‌آيند. کمي سكوت كنيد، اين صداي تمام پرندگان جهان است كه از عاشقي برايت مي‌خوانند. گندم‌زارهايي که باد به رقص‌شان آورده است. چشمه‌اي که مي‌جوشد و سردي‌اش از خواب بيدارت مي‌كند. اينجا ديلمان است. خانه‌هاي قديمي‌مانده و مردماني پايدار و هميشه در حركت. اينجا تاريخ خفته است.

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است؟
چون كوي دوست هست به صحرا چه حاجت است؟
« حافظ »

۳/۱۷/۱۳۸۲

چه دانستم كه اين سودا مرا زين سان كند مجنون
دلم را دوزخي سازد دو چشمم را كند جيحون
چه دانستم كه سيلابي مرا ناگاه بربايد
چو كشتي‌ام دراندازد ميان قلزم پرخون
زند موجي بر آن كشتي تخته تخته بشكافد
كه هر تخته فرو ريزد ز گردش‌هاي گوناگون
نهنگي هم برآرد سر، خورد آن آب دريا
چنان درياي بي‌پايان شود بي‌آب چون هامون
شكافد نيز آن هامون نهنگ بحر فرسا را
كشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو اين تبديل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم‌ من دگر چون شد كه چون غرقست در بي‌چون
چه دانم‌هاي بسيارست ليكن من نمي‌دانم
كه خوردم از دهان‌بندي در آن دريا كفي افيون
« مولانا »

۳/۰۸/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
روزهايي كه در خاطرم آهنگي دلپذير را تكرار مي‌كرد و نمي‌دانستم در كجا و چه‌وقت بايد حضورش را دريابم، چنان كودكي كه در كنار دريا از هجوم موج سرخوشانه فرياد مي‌كشد، به آرامي آمدند. از كوچه‌باغي كه سكوت ديوارهاي سنگي‌اش در پناه درختان سپيدار هميشه بلندش دست نيافتني بود، آوازي شنيد. چشمي درخشيد. دستي شاخه‌اي را تكان داد و گريخت. سهم ما از اين دلشوره آغاز راهي بود كه بايد در آن گام نهاد تا به معجزه دلدادگي رسيد.

جهان آهنگي
بيش نيست
و ما همه زير و بم
آن هستيم.
« بيژن جلالي »

۳/۰۱/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
وقتي خشمگين مي‌شويم از آنچه در جهان پيرامون‌مان مي‌گذرد، از هميشه ممكن تنهاتر مي‌شويم. آنچه امروز آستانه درد مي‌ناميم فاصله انقطاع از حسي است كه لحظه بريدن را با صدايي بلند بيان خواهد كرد. هر فردي مستقل از وابستگي‌ها و پايبندي‌هاي متداول، حد آستانه دردي در حد و اندازه پرورش يافتگي روان انساني‌اش با خود به همراه دارد. فرياد فروخورده مردم سرزميني كه در وجودشان حس رهايي آزادانه رشد نمي‌يابد، به شكل عجيب و غريبي در هنگامه‌اي نامنتظر چنان هجوم مي‌آورد كه نه زمانش را مي‌دانيم و نه مجالش را. گاهي هم كه تلاش مي‌كنيم تا دوباره يك نكته كوچك جا مانده از درد مشترك را به ياد آوريم، در اين مي‌مانيم كه چه به روز حرف‌هاي ساده آمده است. در حقيقت نقش فرو رفته در ايده‌هاي زندگي‌مان به نوعي دوري جستن از بغضي است كه سكوت را به انديشدن وامي‌دارد.

گاه و بيگاه فرو مي‌شوي
در چاه خاموشي‌ات،
در ژرفاي خشم پر غرورت،
و چون بازمي‌گردي
نمي‌تواني حتي اندكي
از آنچه در آنجا يافته‌اي
با خود بياوري.
« پابلو نرودا شاعر شيليايي »

۲/۲۶/۱۳۸۲

ترانه‌ي همگاني
و من
اين‌جنين مي‌گويم
رستگار و ستوده‌اند آنان
كه توان رهنوردي‌شان است
هم از ميان اندوهناكي روزان
رو سوي سرچشمه
جايي كه همچو وجدان است و
همچون ايمان …
و آنان كه در بال مرغان
جان خود را احساس مي‌كنند
و با دلخواهش آبي‌ها
و اشتياق پاك دوردستاني دور
پرپر زدن مي‌دانند
و آنان كه
در فريادهاي دوردستان مرغان كوچنده
و همهمه‌هاي بال‌هاشان
اندُهگنانه‌ترين آوازهاي جهان را نيوشايند.
و آنان كه شور اعتراف مي‌دانند
و سنگيني اشك را درمي‌يابند
و هم سبكبالي‌هايش را
و آنان كه
از يكي علف به شگفت مي‌آيند
و از باران و آذرخش و تندر
و مي‌توانند در زمزمه‌هاي بادها
فريادهاي پيام‌آوران از دير مرده را
شنوا باشند
و آنان كه مي‌توانند بخوانند و واگردانند
خط پنهانگي‌هاي تابناك زني ناشناس و تنها را
و آنان كه
واگرداني نمي‌دانند و سرگشته مي‌شوند
و آنان كه
سپيده را
همچو شراب الهام
مي‌نوشند
و در غروب‌گاهان
همچو بذرافشانان بازآمده از بذرافشاني
مقدس مي‌شوند و زيبا.

« واهاگن داوتيان شاعر ارمني »

۲/۱۸/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
باورهاي مردم اغلب سرچشمه در ايجاد اطمينان و اعتماد دارد. گيرم كه به ذات و فلسفه اين حس مجهول ولي مخّدر آگاه نباشند. به گمانم باورهاي ديني جزيي كوچك از دنياي پرتلاطم ذهنيت امروزي‌مان را به خود مشغول كرده باشد. بگذريم از گرايش‌هاي عرفاني بدون ريشه كه نوجواني‌هاي معصوم ما را مسموم مي‌كند. ايمان سرود زيبايي است كه مجال ايدولوژيك در اين مسير رهسپار نيست. هر چند خود نگاه مهرباني به داشته‌هاي ديني ندارم اما اين فرصت را در هيچ انديشه‌اي محكوم نمي‌كنم. اما نكته تاريخي و تاريك باورهاي ديني در هر قبيله و دياري نشان از لزوم فردي انگاشتن اين ويژگي دارد. حتي اگر اين باورها نوعي همبستگي قومي را نيز ايجاب كند، از هم گسيختگي اين زنجيره به بهانه‌هاي تحجرگرايانه هميشه و همواره يادآور تلخي‌هاي تمدن‌سوز را در ذهن تاريخي ملت‌ها دفن كرده است. چه بسا باورهاي ملي سودمندي و سلامت اجتماعي بيشتري را در خود داشته باشد اما در محور زندگي اجتماعي هيچ عاملي نمي‌تواند جاري كننده تحميلي اخلاقي گردد. اين قضيه هميشه ضد خود را در خود مي‌پروراند. به خاطر بسپاريم كه اخلاق زمينه ساز اصالت بشري است به آن نگاهي دوباره بيندازيم.

من يقين دارم كه برگ،
كاين چنين خود را رها كرده است، در آغوش باد
فارغ است از ياد مرگ!
« فريدون مشيري »

۲/۱۱/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
از نگاه من و تو مي‌توان برخي امور را در اهميتي ويژه قرار داد و برخي ديگر را در حداقل وجاهت دسته‌بندي كرد. زماني كه مي‌دانيم در هويت اطرافيان با صحبت از دنياي آنان به سادگي و صميميت، شريك مي‌شويم و تو هم‌چنان در نظر نا‌آشنا مانده‌اي، بايد دانست در كجاي كار ايستاده‌ايم! به نظر مي‌رسد حضور در كنار ديگران تنها بخت مسلم و از آثار آشنايي نخواهد بود، بلكه رفع تكليفي است كه بايد به آن تن دهي تا شكلي مجزا از جسميت و آدميت را به رخ كشيده باشي. بسيار ديده‌ايم كه دوستان نكته‌سنج ولي خرده‌گير كه در دوستي‌شان جاي هيچ شبهه‌اي نيست، نقاط ضعف را بهتر از قابليت‌ها و جاذبه‌ها تشخيص مي‌دهند كه گاهي اين نگاه سخت‌گيرانه با شروعي ناچيز به اندوهي بزرگ ختم مي‌شود و تو مي‌ماني كه چه كرده‌ايم با اين رويا! پس از اين هم هرگاه خواسته‌ايم به دلداري و هوشياري عمل كنيم، پايه يك نگراني جديد را بر زمين سفت كرده‌ايم. اين روزها از عشق هم بايد رفع دليل كرد!

من خواهم خنديد
و خواهم گفت
زندگي دور از هر تاريخي
انباشته از من، تو، نور، درخت و ديگران است.
« احمدرضا احمدي »

۲/۰۵/۱۳۸۲

هنر گام زمان
امروز نه آغاز و نه انجام زمان است
اي بس غم و شادي كه در پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني كه رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سر منزل عشقي
بنگر كه ز خون تو به هر گام نشان است
آبي كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است
باشد كه يكي هم به نشاني بنشيند
بس تير كه در چله اين كهنه كمان است
از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن‌روست كه خونابه‌فشان است
دردا و دريغا كه در اين بازي خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل بر گذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت كه پامال سواران خزان است
روزي كه بجنبد نفس باد بهاري
بيني كه گل و سبزه كران تا به كران است
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي‌ست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يارب چه‌قدر فاصله دست و زبان است
خون مي‌چكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من مي‌كنم افشردن جان است
از راه مرو سايه كه آن گوهر مقصود
گنجي‌ست كه اندر قدم راهروان است.

« هوشنگ ابتهاج »

۱/۳۰/۱۳۸۲

30 فروردين
گاهي دلم براي کودکي هايم تنگ مي شود. شمع ها را خاموش مي کنم تا سال ديگر !

۱/۲۹/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
اگر ديگران را عادت داده باشيم كه آن‌گونه كه خود مي‌خواهند مرا و ترا دريابند و بپذيرند، ديگر تغيير يافتن و عبور كردن از چنين موقعيت تثبيت‌شده‌اي اغلب حساسيت برانگيز مي‌شود. به دست آوردن يك پايگاه اجتماعي درخور نزد ديگران يك دغدغه همگاني است. آنچه كه مهم به نظر مي‌رسد ميزان اثرگذاري افكار عمومي بر رفتارهاي شخصي‌مان مي‌باشد. اگر اين نكته كه محدوده تحركات فردي، نبايد از دايره ساخته‌شده توسط ديگران تجاوز نمايد، جزيي از خصلت‌هاي اجتماعي شود به نوعي خود را وابسته بايد و نبايدهاي از پيش تعيين‌شده كرده‌ايم. حال اگر قصد بر اين باشد كه از محيط سفارشي گامي دورتر برداريم، به علت تمايل عادت‌يافته به ماندگاري در وضعيت سابق، كمي دشوار خواهد بود كه تصورات جمعي را به نفع خود بازسازي نماييم. اگر پا پيش بگذاريم و از آن‌سوي مرزها بگذريم همواره دنيايي تازه و روشن در انتظار است، اما اگر پا سست كنيم، با اولين نگاه بازدازنده كه الزاماً نيز دوستانه نخواهد بود، جا خواهيم زد … به همين راحتي.

همه چيزي
از پيش
روشن است و حساب‌شده
و پرده
در لحظه معلوم
فروخواهد افتاد.
« احمد شاملو »

۱/۲۱/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
تفاهمي نگفته و نشنفته در ميان است. بي‌قراري نصيب دلي شده‌است كه هواي پريدن نداشت. از ذهن آشفته، حيراني بود كه هجوم مي‌آورد. پاره‌كاغذ‌هاي نوشته‌شده و سطرهاي خط‌خطي‌شده سوار بر باد مي‌رفتند تا پيغامي را برسانند. شگفتي‌اي كه ترجيح مي‌داد مكتوم بماند، سر باز كرد و فرياد كشيد. به حرف آمد و در آخر در سكوتي لذت‌بخش به تداوم انديشيد. جمله‌ها تلاش مي‌كنند بي‌معنا باشند اما نگاه‌ها دشواري وظيفه گويا بودن را با جان و دل پذيرفته‌اند. گريزي نيست. با تو مي‌مانيم اي آواز عاشقانه باريدن.

آن كه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت
درِ اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
« هوشنگ ابتهاج »

۱/۱۷/۱۳۸۲

لحظه ديدار
لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه‌ام، مستم
باز مي‌لرزد،؟ دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم

هاي! نخراشي به غفلت گونه‌ام، تيغ!
هاي، نپريشي صفاي زلفكم را، دست!
و آبرويم را نريزي، دل!
- اي نخورده مست -
لحظه ديدار نزديك است.

« مهدي اخوان‌ثالث »

۱/۱۴/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
وقتي پي مي‌بري به سادگي بايد وفاداري و پايبندي خود به ديگران را با پاسخي سرد و ناگوار پذيرا باشي، چه جاي اعتماد مي‌ماند؟ فرو ريختن، شكستن و در آخر دليري كردن تنها يك تجربه روشن است كه تلخكامي‌ها را سبك‌تر مي‌كند. گاهي از خود مي‌پرسم چگونه مي‌توان در اين روزهاي سرآسيمگي و ترديد به ايمان رسيد؟ چگونه مي‌توان از تنهايي و نابودي روابط انساني حرف زد و به راحتي بر تمامي خاطرات مشترك خط انهدام كشيد؟ چه جاي استناد به كتيبه‌هايي است كه شب و روز از روي آنها براي خود و ديگران حديث مكرر عشق مي‌خوانيم و گريبان چاك مي‌دهيم؟ تا به كي از فرو رفتگي خود در توهم دانايي دم خواهيم زند در حالي كه يك لحظه حاضر نيستيم در موقعيت مقابل قرار بگيريم. چشم‌هايي كه ديگر نمي‌بينند با چشم‌هايي كه ديگر نمي‌خواهند ببينند تفاوت تنها در فاصله‌اي است كه ما با جهان خود ايجاد كرده‌ايم.

مرا به ايمان ايمان نيست
اگر اندوهگينت مي‌كند بگو اندوهگينم
حقيقت را بگو، نه لابه كن نه ستايش
تنها به تو ايمان دارم اي وفاداري به قرن و به انسان.
« ايليا ارنبورگ نويسنده روسي »

۱/۱۱/۱۳۸۲

عاشقانه
سنگ بر سنگ برجاي بايد نهاد
و پلی از نور مهتاب
تا فاصله ها در دو لحظه تاريک
- به اشاره اي -
از ميان برداشته شوند.


به خاطر تو و به خاطر دهم فروردين.

۱/۰۷/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
گاهي اشاره‌اي، سخني و يا نگاهي آدمي را چنان به التهاب وامي‌دارد كه گويي تمام حميت پيش از اين براي دوري و انكار وجود اين لحظه، هيچ بوده است. يافتن روزنه‌اي براي راهيابي به دنياي آدميان گاهي چنان دشوار مي‌شود كه تداوم همراهي نكردن بيشتر به سوء‌تفاهم تعبير مي‌شود. تعبيري آزارنده كه در همان لحظه بايد متوقف شود. قطعاً هيچ دليلي براي ادامه وجود ندارد وقتي خودخواهي و شيفتگي، تنهايي آدمي را تزيين مي‌كنند. براي اين تنهايي شرح دقيقي به دست نمي‌آيد. گاهي فرصت چنان كوتاه است كه براي از دست ندادنش، سكوت هم چاره نخواهد بود. براي يافتن او نياز به معرفي نيست و اين دليل صادقي بر دلدادگي است كه من مي‌مانم تا تو مرا دريابي. گاهي لازم است، پيش از آنكه به پيشگويي درباره پايان دوستي اقدام كنيم، به آن پايان دهيم.

سر كوه بلند آهوي خسته
شكسته دست و پا غمگين نشسته
شكست دست و پا درد است اما
نه چون درد دلش كز غم شكسته
« مهدي اخوان‌ثالث »

۱/۰۱/۱۳۸۲

بهار آمد ...
اول فروردين 1382 …

مرا مي‌بيني و هر دَم زيادت مي‌كني دردم
تو را مي‌بينم و ميلم زيادت مي‌شود هر دَم
ز سامانم نمي‌پرسي نمي‌دانم چه سر داري؟
به درمانم نمي‌كوشي نمي‌داني مگر دردم؟
نه راه است اين كه بگذاري مرا بر خاك و بگريزي
گذاري آر و بازم پُرس تا خاك رهت گردم
ندارم دستت از دامن مگر در خاك و آن دَم هم
چو بر خاكم گذار آري بگيرد دامنت گَردم
تو خوش مي‌باش با حافظ برو گو خصم جان مي‌ده
چو گرمي از تو مي‌بينم چه باك از خصم دَم‌سردم.

۱۲/۲۹/۱۳۸۱

عيدانه
بهار مي‌آيد. آفتاب مي‌آيد. نسيم مي‌آيد. باران مي‌آيد. نور مي‌آيد. مهر مي‌آيد. مهرباني مي‌آيد. شور مي‌آيد. شعر مي‌آيد. رنگ مي‌آيد. سبز مي‌آيد. سبزه مي‌آيد. آب مي‌آيد. آبي مي‌آيد. سپيده مي‌آيد. سپيدي مي‌آيد. مه مي‌آيد. ماه مي‌آيد. نوش مي‌آيد. نشاط مي‌آيد. رها مي‌آيد. رهايي مي‌آيد. لطف مي‌آيد. گل مي‌آيد. شكوفان مي‌آيد. آواز مي‌آيد. سكوت مي‌آيد. آرزو مي‌آيد. شوق مي‌آيد. موج مي‌آيد. دريا مي‌آيد. افسون مي‌آيد. افسانه مي‌آيد. عقل مي‌آيد. عشق مي‌آيد. او مي‌آيد. نوروز مي‌آيد.

آب زنيد راه را …

۱۲/۲۲/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
در دنياي امروزي، زندگي اجتماعي ويژگي‌هاي منحصربه‌فردي به خود گرفته‌است. اين ويژگي‌ها و تعاريف اگر در مسير توسعه و تحكيم روابط فردي و اجتماعي نگنجد، تنها شاهد كج‌فهمي‌هايي خواهيم بود كه اغلب معلول ذهن اقليتي است كه از مقوله امروزي بودن تعريفي راديكال را مي‌پذيرد. امروزي بودن بسته به ساخت فرهنگي هر جامعه، نمودهاي خود را مي‌طلبد. اگر تلقي ما از زندگي در دنياي امروز منجر به نوعي خودخواهي و سردرگمي در اصول انساني شود و اگر درك از بهتر زيستن را تبديل به تنها زيستن كند، وارد يك ورطه شده‌ايم. ورطه‌اي كه براي غلبه بر ترديدهاي‌مان بايد به دنبال جايگزين‌هاي افراطي باشيم. اين اقبال ما است كه يافته‌هاي اجتماعي را در اين دوران به دست آورده‌ايم. زمانه‌اي كه عصر نوانديشي است و جامه نوزايي را مي‌خواهد بر تن كند. پذيرش دنياي مدرن يك اتفاق است و يافتن رفتاري متناسب با آن يك هنر. اگر قرار بر اين مي‌بود كه نتوانيم توانايي‌هاي‌مان را سوار بر دنياي امروز كنيم و اقتضاي فردا را به خواسته‌هاي پشت در مانده‌ ديروزمان واگذار كنيم، قطعاً امروز را از دست داده‌ايم. فاصله بين وداع با سلامت نفس و پذيرفتن مسوؤليت تنها يك مرز مي‌شناسد و آن هم شريف ماندن است!

من شكل آه را هم
از ياد برده‌ام.
« شمس لنگرودي »

۱۲/۱۶/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
بر روي سنگفرش خيسي كه من قدم زده‌ام تو هم قدم زده‌اي! اين نه دلالت بر قدمت دارد و نه بر تجربه اشاره مي‌كند. شايد تكرار خاطره‌اي باشد كه براي همه ما روزي آشنا خواهد بود. گاهي اين پرسش در ميان است كه معرفت‌مان از ديگران تا چه حدي واقعي است؟ روياگونه‌گي ذهنيت ما از همديگر لحظات شيريني را مي‌آفريند. در اضطراب كه قرار بگيريم با تصميمي قهرآميز تمام اين رويا را با دست‌هاي بهانه‌جويي پاك مي‌كنيم. در واقع اين پاسخي است به ناتواني‌مان در سخن گفتن، در ميان نهادن مقصود و سرآخر چاره‌جويي! بر اين باورم كه تمام واكنش‌هاي انساني مي‌تواند در شناخت بيشتر درون‌مان ياري‌گر باشد. عصبيت‌ها، تندخويي‌ها و پرخاش‌ها همگي جز طبيعي نهاد آدمي است. آناني كه نتواند از آنها به صحت استفاده نمايد، ناطبيعي‌اند. اما در روابط انساني استفاده از اين وجوه احساسي در واقع نشان از بن‌بست رسيدن هرگونه تلاش براي تفهيم خواسته‌هاي‌مان دارد. غافل شدن از محركي كه ما را در فضايي قرار مي‌دهد كه چنين واكنش‌هاي خصمانه‌اي بروز دهيم، نيز خود جاي اشكال دارد. عمده مسوؤليت را بر پاي آناني بايد نوشت كه با گفته‌ها و رفتارهاي خرده‌گيرانه، خود و ديگران را در موقعيتي قرار مي‌دهند كه بخت بازگشت را كور مي‌كند. از فرصت به‌دست آمده بايد استفاده كرد. براي بهانه‌جويي‌هاي عاطفي فرصت زياد است فعلاً مهرباني‌ها را بياموزيم. گاهي همه اين رفتارها نوعي برتري‌جويي است. شناخت بهتر از افراد يعني كنار رفتن لايه‌هاي شخصيتي بيشتر. در اين حالت ضعف‌ها و نقاط بحران آدمها در دسترس مي‌شود. هرگاه حتي از سر شوخ‌طبعي هم به آنها نزديك شويم، خطر كرده‌ايم. بسياري هستند كه به دوستي‌شان بايد احترام نهاد… و آخر اين‌كه بر سنگفرش خيسي قدم خواهم‌زد كه تو از سوي ديگرش آمده باشي!

هيچكسي خواب كودكي‌هايم را
هرگز نخواهد آشفت.
« واهاگن داوتيان شاعر ارمني »

۱۲/۰۸/۱۳۸۱

كودكانه
روزايي تو زندگي پيدا ميشه كه هيچ وقت نميشه بهش دل بست، بايد پاش وايستاد. نميشه از كنارش راحت بگذري و ردش كني. نميشه بهش بخندي، يعني نمي‌توني كه بخندي. نميشه بشيني و هي زار بزني. نه مي‌توني بري، نه مي‌توني بموني، فقط و فقط مي‌توني نگاش كني و يا دست كم ميشه براش دستي به علامت بي‌وفايي تكون داد. قديما حكايتا حكايت دل بود و شايدم نبود و فكر مي‌كردن كه بود. يا غصه بود يا قصه. همشون روياهاي دوست‌داشتني لحظات دست‌نيافته زندگي خودشون به حساب مي‌اومد. ديروز و امروزشون فرقي نداشت، مصيبتي بود عالم. غروباش، سنگين تو دل آدماش خونه مي‌كرد و شبا آتيش خشك اجاقاي گليشون، غماشونو تو سينه خاكستر مي‌كرد و بعدشم ميشد جزيي از وجودشون. اشك و بارون براشون يكي بود. اشك مال آسمون دلشون بود، بارون مال آسمون خداشون. وقتي مي‌خنديدن از كنج لباشون گلاي سفيد بيرون نمي‌ريخت، وقتي هم گريه مي‌كردن اشكشون مرواريد نميشد. همش دروغ بود… يكي هم نيست بگه: آخه قصه رو اينجوري كه نمي‌گن! نه، اصلاً يه شاه بود يه شاهزاده، يه ماه بود يه ماهزاده. از بخت مردم اون دوره زمونه همين بس كه يكي بود و يكي نبودشون شده بود نون توي سفره‌شون، يه وقتي بود يه وقتي نبود. آه و ناله جغدشون شده‌بود آواز بلبل. حقيقتش سرنوشت رو پيشونيشون آيه نحس نوشته بود. دار و ديار شده‌بود گردوغبار. باغ نارنج طلسم شده، زرد پاييز به تنش مونده‌بود. راستش ننه آرزو كه مي‌گفتن جاش تو بهشت خالي مونده، گفته بود هفت هفت روز بعد از پايان درازترين شب سال بچه‌ايي توي اين مُلك به دنيا ميآد كه ميتونه طلسم سياه باغ نارنج زرد پاييز به تنو از بين ببره. اما اين كار يه مشكل كوچيك داشت. بچه، مرده به دنيا اومده بود!

۱۲/۰۵/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
موقعيت‌هاي دشوار زندگي آدميان را وادار مي‌سازد از بسياري تمايلات، خواسته‌ها و عقايد خود به نام مصلحت چشم‌پوشي كنند. گاهي تا آنجا هم پيش مي‌روند كه به اين حقيقت مي‌رسند كه ديگر از خود پُر نيستند و شكلي شده‌اند از بايد و نبايدهاي اجتماعي، فشارها و بحران‌هاي پيرامون خود. زمانه ياد مي‌دهد آرام باشيم. اما اندوخته ذهني ما از اجتماع رنگي از تهاجم دارد. رويه ناصوابي كه به تحكيم هيچ رابطه‌اي نمي‌انجامد. با حرف‌هاي‌مان باعث رنجش ديگران مي‌شويم تا به اين نكته اشاره داشته باشيم كه ما از آنها بهتريم! و وظيفه اثبات بهتر بودن هم در اختيار ماست! در ابراز عقايد خطر اصلي، سخن گفتن از روي شيفتگي است و در مقابل آن رفتارهاي توأم با امتناع از پذيرش قرار دارد. به همين علت، دليلي نمي‌بينم كه از دلتنگي خود درباره آنچه در آستانه‌اش ايستاده‌ايم چشم‌پوشي كنم. معناي زندگي را با انگيزه‌هاي ساده‌تري تعريف كنيم.

در ميان علف‌هايي كه
علت و معلول را پوشانده
كسي بايد دراز بكشد
با ساقه گندم ميان دندان
و به ابرها نگاه كند.
« ويسواوا شيمبورسكا شاعر لهستاني »

۱۱/۲۵/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
مرثيه‌اي بر او !
براي تمام شدن بايد تلخ بود. بايد به آنچه در ميان نهاده‌ايم وفادار نماند. بايد روزه پرهيز گرفت از سخن گفتن. بايد تحمل كرد. بايد تاوان داد دل‌سوختگي‌مان را. بايد رفت. بايد از پس هوشياري عاشقانه، روح را پرواز داد. بايد در مسير نسيم آكنده از بوي او، راه را بست. بايد در حضور آرام او ماه را شاهد گرفت. بايد به ديدار او رفت. بايد در هواي سنگين گريه تصوير سبز او را در قابي از جنس آرزو يادگار برد به خانه دوست. براي تمام شدن بايد تلخ نبود! … بيست‌و‌پنجم‌ ماه‌بهمن.

تصوير اين شكستگي اما سنگين است
تصوير اين شكستگي اي مهربان
اي مهربان‌ترين
تعادل رواني آيينه را به هم خواهد ريخت.
« فروغ فرخ‌زاد »

۱۱/۲۳/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
پا سست مي‌كنيم. هجوم سايه‌ها در روزهاي ترديد يادآور هيچ واقعه‌ايي نبود. بين اين سايه‌ها نگاهي نيست كه از حادثه‌اي خبر دهد. گاهي در اصرار به بي‌اعتنايي، اهميت‌ها رنگ مي‌بازند و ناگزير بدل به يك موضوع عادي و عاري از تازگي مي‌شوند. سخت نيست اگر گاهي از اين قاعده بي‌حوصلگي، دستي گشاينده به ندايي منتظر پاسخ دهد. در روزهايي كه براي اثبات بدي بودن، از يكديگر سبقت مي‌گيريم دانستن اينكه خورشيد مي‌درخشد مانند تمسخر حضور اميد در برابر سياه‌دلي‌هاي‌مان است. شايد يك لحظه مبهم در كنار يك ديدار اتفاقي در يك روز از ياد رفته تمام وحشت‌مان را از خالي بودن حرف‌ها جبران كند… اميدوارم.

اين دل آشوب
بيماري نيست
پاسخ است.
« يانيس ريتسوس شاعر يوناني »

۱۱/۱۸/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
چگونه برايت بنويسم؟ با كدام كلام راه را پر از شكوفه‌هاي بهاري كنم؟ از كدام آرزو برايت بگويم؟ از كدام سياهكاري كه دل‌ها را آلوده مي‌كند برايت مثال بياورم؟ از نازك‌دلي روزهاي تحمل چه بگويم؟ از چشم‌هايي كه ديگر در اين سرد زمستان به يادشان نمي‌آورم. از نام‌هايي كه در طنين خالي ذهنم ديگر تكرار نمي‌شوند. از ستوه ساكت ماندن. از قدم‌هايي كه از تنهايي به تنهايي طي شد. از نظاره كردن بر ديواره‌هاي سنگي اطمينان ... با تو هستم!

هان اين اندوه من است
كه خيابان‌هاي يخ را مي‌شكافد
تا تقاطع خطوط خورشيد و ماه را
در كوه‌هاي تو بيابد.
« غاده السمان شاعر سوري »

۱۱/۱۱/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
وقتي از دور به چشم‌اندازي از زندگي خود، چه در كنار ديگران و چه در خلوت، به قضاوت بنشينيم، گاهي از خود مي‌پرسيم، چه مقدار توانسته‌ايم در حفظ طراوت روابط‌مان با ديگران موفق باشيم؟ بي‌اعتنايي نسبت به حيرت ديگران از قول و عمل ما به مراتب دشوارتر از گفتن كلامي است كه به يكباره تمامي حافظه مشترك را منهدم مي‌كند. اگرچه بازگشت شايد بتواند حركتي متمدنانه باشد و بپذيريم كه با رعايت اصولي، دوباره روابط را بازسازي كنيم، اما در مقام حجت و دليل به ظاهر از تطبيق دقيق شكاف حاضر مطلقاً ناتوانيم. در اين باره اغلب به يك نوع سازگاري اعتباري پايبند مي‌شويم. در نهايت بايد يا دلي سخاوتمند داشت و پذيرفت يا ترجيح داد و از اين شرايط شكننده صرف نظر كرد.


من در صدف تنها
با دانه‌اي باران
پيوسته مي‌آميختم پندار مرواريد بودن را
غافل كه خاموشانه مي‌خشكد
در پشت ديوار دلم دريا.
« سياوش كسرايي »

۱۱/۰۳/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
نهايت هر درد به عادت ختم مي‌شود. درد، علت و خاستگاه هر فرد را بازآفريني مي‌كند. اين بازآفريني، موقعيت واقعي اوست. پيرامون ما از بي‌قاعدگي مفرط انباشته است. عادت به رنج، اساس ساختار غيرواقعي زندگي اجتماعي مي‌شود. درحالي كه در دل اين توده نا‌منسجم، هر شخص جايگاهي براي بي‌پناهي خود مي‌جويد. گاهي اين بي‌پناهي در تكرار خود جمع مي‌شود و عادت‌پذير مي‌گردد. اما اغلب طرد مي‌شود و ناامني، بستر زندگي فردي و اجتماعي را از آن خود مي‌كند. ناامني، رفتارهاي معمول را دگرگون مي‌كند، آشفتگي مي‌آورد و ثبات شخصيت را از بين مي‌برد. ناگزير با جمعيتي روبرو هستيم كه به‌طرز ترحم‌برانگيزي تنوع مزاج دارند. بازي را از آخر شروع مي‌كنند. نگراني‌هاي لوكس دارند! حرف‌هاي حرفه‌ايي بلدند! و از بالا به آدم‌ها نگاه مي‌كنند… حيف!

هر سال اميد داشتم كه تمشك‌ها بمانند
با آن كه مي‌دانستم كه نمي‌مانند.
« شيمس هيني شاعر ايرلندي »

۱۰/۲۶/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
اراده‌اي در ميان نيست كه به اين بينديشيم كه اكنون مي‌خواهيم يا نمي‌خواهيم از تمايل دروني‌مان نسبت به ديگران صحبت كنيم. شايد ديدگاهي مبني بر اينكه حسي مشترك وجود دارد، ما را وادار مي‌سازد كه از بند ترديد رها شويم و به سادگي حرفي را در ميان بگذاريم. گاهي دوستان قضيه را به اين شكل نمي‌بينند اما تحليل ما از رفتارها، ما را مجاب مي‌كند كه مي‌توان پاسخي شنيد. حسي عاطفي كه نسبت به يكديگر هميشه در ما نهفته است در يك لحظه باعث مي‌شود نسبت به اين روابط آگاهي پيدا كنيم و آنرا به زبان بياوريم. جاي خطا هميشه وجود دارد. يا نمي‌پذيريم يا پذيرفته نمي‌شويم. آنچه بعد از اين اتفاق مي‌افتد نبايد شكل آزردگي به خود بگيرد. اگر صبر و تدبيري وجود دارد راه را پيدا خواهيم كرد. راهي كه به سوي اميد باز خواهد شد. براي آن روز خود را آماده كنيم!

دلم مي‌خواهد كسي براي دل من سه‌تار بزند
و دلم سه‌تار بزند
چه قدر دلم مي‌خواهد كه
دلم بزند.
« بيژن نجدي »

۱۰/۲۰/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
اتفاق افتاد. به هر شكل آنچه منتظر آنيم اتفاق مي‌افتد. خود را به هجوم بادهاي تندخو سپردن چندان سخت نيست اما بايد پذيرفت كه تشويش و نگراني ياران فرداي هم خواهند شد. گرچه با هر بار دلهره رويارويي با خوب و بد موقعيتي تازه، به هيجان مي‌آييم اما براي هر زندگي تازه، راهي تازه بايد پيمود. انتظار اينكه همگان رفتاري به‌سان پيش از اين داشته باشند كمي توقع نامعقول است. بايد خود را ملزم به رفتاري منطبق بر آن كنيم. به ناچار زندگي بر پاشنه حسابگري خواهد چرخيد. ايرادي هم نيست. اين جزيي از لذت زندگي است. اما حفظ موقعيت قديم به لجاجت بيشتر شباهت پيدا مي‌كند تا دلجويي. هر اشاره به اين ماندگاري خود تلاشي است براي اثبات نگراني و دلخوري. ما ناگزير به تغيير هستيم اين شكل انساني هستي ما خواهد بود.

اين است قانون گرم انسان‌ها
از رَز باده مي‌سازند
از ذغال آتش
از بوسه‌ها انسان.
« پل الوار شاعر فرانسوي »

۱۰/۱۳/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
قدم برمي‌داريم اما پيش نمي‌رويم. چه‌قدر از معناي زندگي دور افتاده‌ايم. تجسم اينكه آنچه پيش آمده دروغي بوده است كه همه براي هم با وقار تعريف مي‌كنند، وحشتناك است. اميدي به دلخوشي‌هاي اندك آدميان نيست. قاعده بازي تغيير كرده است، ديگر من و تو راوي اين زمانه نيستيم. از بس مخفيانه زندگي كرده‌ايم، ترس را هم براي تحمل كردن تزيين مي‌كنيم. اين روزها قصه‌ايي كه مي‌سازيم خواننده ندارد. آشتي‌كنان ابليس و خدايان است. به اميد مبهم شمع‌ها را روشن مي‌كنيم… فقط همين.

نه خفته‌ايم نه بيدار
فقط هستيم
فقط
مي‌مانيم.
« اكتايو پاز شاعر مكزيكي »

۱۰/۰۶/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
گاهي لازم است كه همديگر را به حال خود راه كنيم. حرف‌هاي نگفته را در سينه‌ها با لبخندي از رضايت نگه داريم، دست‌هاي نياز را در جيب‌ها مشت كنيم، از ذهن‌هاي آشفته فاصله بگيريم و در عين بحران، شجاعت تصميم‌گيري را تمرين كنيم. اصولي را بپذيريم و قرار بر اين باشد كه ترديد نكنيم. هميشه تا آخر راه برويم. حزن را با اندوه تلخ فرصت‌هاي از دست‌ رفته يكي نكنيم. حوصله‌تنگ و دل‌غمگين را با دلدادگي تاخت بزنيم. هم‌چون سپيده سر‌زده وارد شويم اما بي‌خداخافظي از كنار هم نگذريم. از همه چيز خبر داريم، لازم نيست خواب‌هاي‌مان را براي هم تعريف كنيم. آدماي تنها زود همديگر را پيدا مي‌كنند.

ديگر اين پنجره بگشاي كه من
به ستوه آمدم از اين شب تنگ.
« هوشنگ ابتهاج »

۹/۲۹/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
هم‌چون روحي سرگردان پا به پاي روياها پيش مي‌رويم. اشاره مي‌كنيم و از آن سمت كه ما را از ديدار دور مي‌كند، مي‌گذريم. نه! چندان مهم نيست كه نقش بازي مي‌كنيم يا نقشه مي‌كشيم كه نقش‌ها را بين خود تقسيم كنيم. لبخند مي‌زنيم در حالي كه دلي پر از درد همراه سال‌هاي دور و نزديك آشنايي مانده‌است. آهسته مي‌آييم. دلدادگي را بهانه همه اضطراب‌ها مي‌دانيم. حوصله شنيدن را به پريشاني و پرخاش مي‌سپاريم و يك‌باره به لحظه انكار نزديك مي‌شويم. حالا تنهايي ماندگار مي‌شود و عشق از آخرين سفر باز مي‌ماند. هنوز هم … سلامي در ميان نيست.

خاطره‌اي در درونم است
چون سنگي سپيد درون چاهي
سر ستيز با آن ندارم، توانش را نيز
برايم شادي است و اندوه.
« آنا آخماتووا شاعر روسي »

۹/۲۳/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
چقدر خاطره‌انگيزند دانه‌هاي برف! رد پاهايي كه زود سپيد مي‌شوند و از ياد مي‌روند. محكم‌تر گام بردار شايد زمان فراموش كردن را فراموش كند! با برف‌هايي كه تبسم مي‌كنند و بر دست‌ها مي‌نشينند، پاك مي‌شويم. بايد دوباره آغاز كنيم. از آن سوي كوچه هم شروع شده‌باشد ميانه را با دست‌هاي شاعر بهم مي‌زنند. فرقي نمي‌كند. بايد دوباره به آخر برسيم. از پيچيدگي روابط بي‌خبريم. قضاوت را بسپاريم به آنان كه آن را ساده مي‌پندارند. از شكل اندوهگين قابي بر ديوار و ميزي كه يك‌دستي موزون زندگي را ساز نمي‌كند و اشيايي كه درون شيشه‌هاي سر‌بسته خاموشند و تمام سكوتي كه بر لب‌ها فرياد مي‌شوند، حرف نمي‌زنيم. اما از هر حركتي داستاني مي‌سازيم و براي هر غفلتي، سرزنشي آماده داريم. از خستگي زندگي عادت‌پذير‌شده به دنياي آشفتگي عزيمت مي‌كنيم و آشفته تمام آرزوهاي عالم باقي مي‌مانيم. برف مي‌بارد. فرقي نمي‌كند، چه براي من، چه براي تو!

سرزمين خاموشي هست
كه سرزمين تو نيست.
سكوتي هست
كه فراز درختان و تپه‌ها مي‌ماند.
« چزاره پاوزه شاعر ايتاليايي »

۹/۱۴/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
اين روزها بسياري از اعمال‌مان شبيه به خودمان نيست يعني نه اين‌ كه نمي‌تواند باشد، حقيقت اين است كه نمي‌خواهيم باشد. يك جور لجاجت غيرقابل توصيف در وجودمان رخنه كرده‌است كه هرگونه نگاه واقع‌بينانه به تاثيرگذاري رفتار نامناسب‌مان بر ديگران را پوشيده مي‌دارد. گاهي چنان به راحتي به تخريب خودمان مي‌پردازيم كه بعضاً به جاي يك چهره دلپذير و البته حقيقي به يك شخصيت بيمار نزديك‌تر مي‌شويم و گاهي چون از دوستي و دوست داشتن لبريز مي‌شويم به جاي احساس شعف و سرور، طغيان مي‌كنيم و لذت همراهي را به دلخوري و دلگيري هر چند كوچك مي‌فروشيم كه آدميان را به تعجب وا مي‌داريم. دامنه تغييرات اعمال و رفتار عاطفي‌مان چنان زياد است كه از دايره يك فرد نرمال به سوي يك جمعيت افسون‌زده و پريشان پيش مي‌رويم. ابهام موضوع در چرايي اين رفتارها نيست كه حداقل دلايلي براي پسند خود داريم تا به آن استناد كنيم. اما آنچه كه مي‌تواند مهم به نظر آيد، چگونگي است. راستي چطور مي‌شود دست به عملي زد كه فرصت‌هاي ناب دوستي و دوست داشتن را به نابودي كشيد؟ دلدادگي ساده نيست. و پايبندي به آن سخت‌تر!

از بختياري ماست
شايد
كه آنچه مي‌خواهيم
يا به دست نمي‌آيد
يا از دست مي‌گريزد.
« مارگوت بيكل شاعر آلماني »

۹/۰۷/۱۳۸۱

مردي كه فرياد مي‌زد “ترزا”

تو پياده‌رو قدم مي‌زدم. چند گام به عقب برگشتم. وسط خيابان دست‌هايم را مثل بلندگو جلوي دهانم گرفتم و رو به طبقه بالاي ساختمان داد زدم: “ترزا”.
سايه‌ام به وحشت افتاد و در زير نور ماه زير پاهايم مخفي شد.
شخصي قدم‌زنان مي‌گذشت. دوباره فرياد زدم: “ترزا”. مرد به من رسيد و گفت: “اگر بلندتر فرياد نزني او صداي ترا نخواهد شنيد. بيا با هم سعي كنيم. تا سه مي‌شماريم و بعد با هم فرياد مي‌زنيم”. او گفت: “ يك، دو، سه” و ما هر دو داد زديم: “ترزااااااا”.
گروه كوچكي كه از تئاتر يا كافه بر‌مي‌گشتند ما را در حال فرياد زدن ديدند. گفتند: “ما هم فرياد مي‌زنيم”. و آنها هم در وسط خيابان به ما پيوستند و مرد اول گفت يك، دو، سه و بعد همه با هم فرياد زديم: “ترزااا”. شخص ديگري رسيد و به ما ملحق شد، يك ربع ساعت بعد دسته‌ايي بيست نفره در آنجا درست شد. و هر از چند گاه شخص جديدي به ما اضافه مي‌شد. در تمام اين مدت سازماندهي براي يك فرياد خوب آسان نبود. هميشه يكي پيش از سه گفتن شروع به فرياد زدن مي‌كرد و يا شخص ديگري به فرياد زدن هم‌چنان ادامه مي‌داد، اما در پايان هماهنگي نسبنتاً مناسبي به دست آمد. موافقت كرديم “ت“ بايستي آهسته و كشيده، “ر” بلند و كشيده و “زا” آهسته و كوتاه گفته شود. صدا خوب بود. اما هنوز هر از چند گاه مشاجره‌اي در‌مي‌گرفت تا اينكه از بين مي‌رفت.
همه آماده بودند براي فرياد زدن، شخصي كه صدايش مي‌گفت بايد صورت كك‌مكي داشته باشد، پرسيد: “آيا مطمئني كه او در خانه است؟”.
گفتم: “نه“.
يكي ديگر گفت: “چه بد! كليد را فراموش كردي، اين طور نيست؟“.
گفثم: “در واقع من كليدم را دارم“.
آنها گفتند: “خُب، چرا بالا نمي‌روي؟”
جواب دادم: “من اينجا زندگي نمي‌كنم. من در قسمت ديگري از شهر زندگي مي‌كنم”.
شخص كك‌مكي پرسيد: “فضولي مرا ببخشيد! پس چه كسي اينجا زندگي مي‌كند؟”.
گفثم: “من واقعاً نمي‌دانم”.
جمعيت يك لحظه از اين موضوع تكان خورد.
شخصي با صداي نوك زباني پرسيد: “لطفاً توضيح بده، پس چرا اينجا ايستاده‌اي و داد مي‌زني ترزا؟”.
گفتم: “چون نگران هستم. اگر شما دوست داريد، مي‌توانيم نام ديگري را صدا بزنيم و يا در جايي ديگر اين كار را انجام دهيم”.
آنها كمي رنجيدند. فرد كك‌مكي شكاكانه پرسيد: “اميدوارم ما را به بازي نگرفته باشي”.
با دلخوري گفتم: “براي چه!”. و براي تاييد حسن نيت‌ام به طرف بقيه برگشتم. آنها چيزي نگفتند. لحظه‌ايي شرم كردند.
يك نفر با مهرباني گفت: “ببينيد، يك بار ديگر ترزا را صدا مي‌زنيم و بعد به خانه‌هاي‌مان مي‌رويم”.
بنابراين يك بار ديگر تكرار كرديم “يك، دو، سه، ترزا!” اما چندان خوب نبود. جمعيت برگشتند به خانه‌اشان، عده‌اي از اين سو و عده‌اي از سوي ديگر.
تقريباً به داخل ميدان رسيده بودم كه احساس كردم هنوز صدايي را كه فرياد مي‌زند ”ت‌-‌ر‌-زا!” مي‌شنوم.
كسي بايد آنجا ايستاده باشد و فرياد بزند. يك شخص سرسخت و لجوج.
« ايتالو كالوينو نويسنده ايتاليايي »

۹/۰۱/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
خواب ديدم. ماه درآمده بود. مكاني مه‌آلود را به ياد ‌مي‌آورم. گورستاني است. شاخه‌هايي سبز هر سنگي را سايه است و نوشته‌هايي كه نمي‌توانم بخوانم‌شان. سرد است. دست‌هايم را بر آتشي گرم مي‌كنم. كتابي در دست دارم. مي‌خوانم. كسي نيست كه گوش فرا دهد! مي‌خوانم. كسي غمگين به شعله‌هاي آتش مي‌نگرد. مي‌خوانم. شعري را زمزمه مي‌كنم. آتش روشن است. كسي به دست‌هايم نگاه نمي‌كند. دلم مي‌لرزد. چقدر تنهايي اينجا تنها است. گوش مي‌كنم. دل مي‌دهم. كسي نيست! برمي‌گردم. نگاهم تهي است. باران باريد. مي‌خوانم. صدايم گرفثه‌است. هوا بوي خوشي نداشت. دلتنگ بود. مي‌خوانم. صدايم مي‌لرزد. كسي مي‌گويد بس است! هوا سرد است. بگذار از سر بگويم برايت. مي‌خوانم. خواب ديدم كه ماه آن شب در نيامد. ديگر ماه بر سر آن افسون قديمي، رنگ نقره‌اي‌اش را فرو نمي‌ريخت. روزهاي سكوت بود. مي‌خوانم. درنگ نكن. شب در تنهايي هم شب مي‌ماند. براي تمام لحظه‌هاي سرخوشي تنها صدا مانده بود. بي فروغ.

آه اي زندگي منم كه هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم.
« فروغ فرخ‌زاد »

۸/۲۴/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
بارها از حس گمشده‌اي ياد مي‌كنيم. به انتظار لحظه‌اي ناباور مي‌نشينيم و براي تو و من قصه‌هاي بدون سرنوشت مي‌نويسيم. گاهي براي ديوار‌گچي همسايه شعر عاشقانه مي‌گوييم و گاهي همچون يك مسافر خسته از نشانه‌ها سراغ مي‌گيريم. اما از دلتنگي‌هاي خود دوري مي‌كنيم كه مبادا رازي آشكار شود. ديگر براي گم شدن دير شده‌است. راه مي‌رويم و زمزمه مي‌كنيم. اين روز‌ها دوستي‌ها تهي شده‌اند. آتشي كه دلها را گرم مي‌كند. چشم‌هايي كه برق مي‌زنند. كتابي كه هديه داده‌ مي‌شود. نامه‌اي كه به يادگار مي‌ماند. آوازي كه يك راز دوستانه را در ميان دارد و گام‌هايي كه به قول‌هاي مردانه اعتماد دارند. روزهايي كه تنهايي‌ را به شب مي‌سپارد و شب‌هايي كه غم را در دل صبح مخفي مي‌كند تا از چشم من و تو دور بماند. همه را در سفري دور جا گذاشته‌ايم. همه را به رسم مردانگي در آخرين قمار باخته‌ايم. چه عمق عجيبي دارد اين تاريكي. چه سكوت تلخي دارد گلوي فريادمان را مي‌فشارد. براي گفتن، بسياري از كلمات خسته‌اند. براي رسيدن قدمي برداريم. بهانه‌ها هميشه دم دست هستند!

هزار پله به دريا مانده است
كه من از عمر خود چنين مي‌گويم.
« احمدرضا احمدي »

۸/۱۷/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
هميشه در آخرين لحظه است كه از سر تردید به پشت سر نيم نگاهي مي‌اندازيم. دقت مي‌كنيم تا حرف ناگفته‌اي بر جای نمانده باشد. مراقبيم كه در هنگام رخت بربستن چيزي فراموش نشود. روياهايمان را پاك مي‌كنيم. اشك مي‌ريزيم و همه اينها براي آن است كه خود را براي حركتي نو كه به اندازه يك زندگي تازه مي‌تواند دلپذير باشد، آماده سازيم. و سفر هميشه انگیزه ساز است. زمينه‌اي مناسب براي كشف و شهود. هر چند همواره به مقصود منتهي نمي‌گردد. گاهي جاده مهمتر از آرزوهايمان مي‌شود. برای همان است که دلمان براي ديدن جاده‌اي پر برف مي‌تپد. از ديدن يك درخت در جاده‌اي كويري مفتون مي‌شويم و زماني خط سرخ پايان روز در افق جاده مجذوبمان مي‌كند. برآمدن ماه در كنار جاده ساحلي دير سالي است كه شب‌ها را نقره‌اي مي‌كند و تابيدن آفتاب از ميانگاه دو كوه چنان پرستيدني مي‌گردد كه خدايگان فراموش مي‌شوند. همه اينها شكوه تنهايي است كه انسان با خود به سفر مي‌برد. و چون تحمل این همه شکوه به تنهایی میسر نیست، به دل نازکی می خواهیم آن را با دیگری که دیگر نیست، سهیم شویم. در پناه تخته سنگی و در انبوه بلند آسمانی، صداي همهمه باد مي‌آيد که نمی گذارد آن سكوتي كه اميد مي‌دهد، جان بگیرد.

نه پيشوازي بود و خوشآمدي، نه چون و چرا بود،
و نه حتي بيداري پنداري كه بپرسد: كيست؟
« مهدي اخوان ثالث »

۸/۱۱/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
گاهي صداي كساني كه دوستي‌شان را از دست داده‌ايم در روياها به سراغ‌مان مي‌آيد. اغلب اين صدا آن‌قدر مبهم و نامفهوم مي‌شود كه از خاطر مي‌بريم كه آيا اين همان صدا است؟ هيچ‌چيز مانند يك زمزمه كوتاه و گنگ نمي‌تواند براي يادآوري گذشته، دل‌انگيز باشد. هر شخص در مكان ذهني ما به شكلي از صدايش تعريف مي‌شود. وقتي مجبور مي‌شوي كسي را نبيني، با صدايش زندگي مي‌كني. وقتي صدايش را گم مي‌كني، از يادش برده‌ايش. صدايي كه شبيه صداي تو نيست براي فراموش كردنش نیاز به تلاش بيشتری نیست. آن صدايي كه هم‌صداي تو است هميشه با تو مي‌ماند. نمي‌توان به سادگي از آن گذشت و به بادی که از مشرق قلب مان می گذرد، سپردش، مگر از روي دلسردي. گاهي هم صدايي هر روز در گوش‌مان مي‌گويد كه بگريز. از اين گريز نامفهوم، دلگيريم. و گاهي صدايي زمزمه مي‌كند كه بمان. از اين ماندن سردي‌آور هم، ناخشنودیم. در ناهوشياري خود بیهوده به دنبال آن صدایی مي‌گرديم که تنها رنج مان را بازآفرینی می کند. و براي اين بيهودگي، تمام امیدمان به جاری شدن بغض در حوالی شب است.

بيش از اينها، آه، آري
بيش از اينها مي‌توان خاموش ماند.
« فروغ فرخ‌زاد »

۷/۳۰/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
وقتی سر حوصله باشی و بخواهی تلنگری از روی شيطنت به شيشه احساست بزنی. ناگهان سرد مي‌شوی. خودداری مي‌كني. مي‌مانی که اين دوگانگی چرا تا به حال ويرانت نكرده‌است. بارها از کنار همديگر میگذريم. برای هم دست تكان مي‌دهيم. کلاه به رسم احترام از سر برمي‌داريم. اما باز همديگر را نمي‌شناسيم. بارها با هم بوده‌ايم. سفر كرده‌ايم. بر يک سفره آب داغ در كفش‌ها خالی کرديم! خنديده‌ايم به تمام عالم. گستاخی کرديم. اما باز از شنيدن هيچ حرفی به هيجان نمي‌آييم. از اتفاق افتادن پرهيز مي‌كنيم. گله مي‌كنيم. گاهی از علاقه‌مندي‌ها حرف مي‌زنيم. از شروشور همديگر پرده برمي‌داريم. رازی را در ميان مي‌گذاريم و بعد رازی ديگر را فاش مي‌كنيم. ناگهان سكوت مي‌كنيم. اين روزها وقتی هوای عشق به سر مي‌زند، دلتنگ مي‌شويم. وقتی به حرف‌های کسی گوش مي‌دهيم تا دردهای دلش را که پر است از غم و عشق و شادی و مهر برایمان بازگو کند. جواب‌هايی مي‌دهيم که هيچ وقت خودمان به آنها عمل نمي‌كنيم يا نكرده‌ايم. خوشحال هم مي‌شويم که طرف دست‌مان را نخوانده‌است. سكوت مي‌كنيم و بعد از خود مي‌پرسيم چرا اين دنيا اين قدر کوچک شده‌است. دلم مي‌خواهد در اين روز بارانی کمی قدم بزنم. کسی مي‌آيد!

بر فراز دشت بارانی است. باران عجيبی!
« نيما يوشيج »

۷/۲۱/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
هميشه فكر مي‌كردم كه بايد در زندگي به واقعيت‌ها متكي بود و به حقيقت دل سپرد. اما گويا زندگي در رويا‌ها نيز مي‌تواند يا مي‌خواهد زيباتر باشد. اگر بخواهيم، وقايع می توانند خارج از پيرامون حقيقي ما نیز شكل بگيرند و آنگاه براي لحظه‌اي بايد چشم‌ها را بست و دل داد به دريايي خيالي. سپس نفسي عميق كشيد و براي بازمانده خوبي‌هاي جهان دستي به نشانه سرخوشي تكان داد. آنگاه خوشبختي خلوتي است كه هیچ حاجتي به تماشا ندارد و صبوري راز مهم آدمي مي‌شود. اما در این میان شيفتگي گناهي بود كه در دستان گداخته ما به جا ماند تا خاك و خط و خون ما به تمامي اندوخته بشريت شباهت عجيبي پیدا کند. ارثي از نياكان پرهيزگار ما. يك ميراث بلند. يك تجربه تلخ. یک سرگشتگي!

من هراس‌ام نيست
اگر اين رويا در خواب پريشان شبي مي‌گذرد.
« احمد شاملو »